نودهشتیا
نودهشتیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

رمان قضاوتم نکن

نام رمان: قضاوتم نکن
نام نویسنده: نسترن رضوانی (نلیا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، روانشناسی
تعداد صفحه: ۱۶۷

خلاصه:
دختری هجده ساله را روایت می‌کند که به تحصیل علاقه زیادی دارد و برای آن تلاش می‌کند، برخلاف همیشه پدرش از دانشگاه رفتن و کنکور منعش می‌کند تا با پسر عمه‌اش از ازدواج کند، بعد از ازدواج دقیقا در شب عروسی‌اش متوجه بیماری همسرش می‌شود و در این میان اتفاقاتی رخ می‌دهد که خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود. بعد از رخ دادن اتفاقات ناگوار، زندگی روی خوش را به او نشان می‌دهد و ثابت می‌شود خدا در هر شرایطی برای بنده‌اش بهترین ها را می‌خواهد.

بخشی از کتاب:
از مدرسه بر می‌گشتم، به قدری خسته بودم که طاقت هوای گرم و آفتاب سوزان بالای سرم رو نداشتم و توی این بین شادی مدام حرف می‌زد، بگذریم که من از حرف‌هاش یه کلام هم نمی‌فهمیدم.
– هانیه فهمیدی دیروز چی‌شد؟ امیر بهم پیشنهاد دوستی داد، نمی‌دونی چه‌قدر خوشحالم بالأخره تونستم کاری که می‌خوام رو انجام بدم و ضایعش کنم.
– من کارت رو نمی‌پسندم، پس نظری هم ندارم!
– ای بابا هانیه، توأم که همیشه‌ی خدا ضد حالی.
– مگه مجبوری با من برگردی که حالا عصبی میشی؟
– نه مجبور نیستم؛ اما دلم هم نمیاد تنها برگردی، آخه تا کی می‌خوای یه دونه دوست هم کنارت نباشه؟ این‌طوری پیش بری افسرده میشی. مگه چند سالته که همش چسبیدی به کتاب و دفترت؟ تو اصلاً بیرون هم میری تفریح کنی؟
جوابش رو ندادم اون چه می‌دونست من توی چه شرایطی زندگی می‌کنم و خانواده‌ام تا چه حد بهم سخت می‌گیرن؟ درست می‌گفت من با کسی دمخور نمی‌شدم؛ اما این به‌خاطر افسرده بودنم نبود! اتفاقاً خیلی دختر سرزنده‌ای بودم؛ اما خانواده‌ام نمی‌گذاشتن با کسی دوستی داشته باشم. پس برای چی باید خودم رو آزار می‌دادم و الکی دلخوش می‌شدم؟
– وای هانیه حوصله‌ام سر رفت!
– شادی باور کن اصلاً حوصله ندارم.
خب نمی‌خواد چیزی بگی، به خدا اگر قیافه‌ات زشت بود میگفتم حتما به این دلیله که می‌ترسی مسخره‌ات کنن و با کسی صمیمی نمیشی، آخه مشکل تو چیه؟ نکنه از من خوشت نمیاد؟
– بحث این حرف‌ها نیست به خدا، من خانواده‌ام روی این چیزها حساسن. خوششون نمیاد من با کسی صمیمی بشم، تازه وقتی نمی‌تونم مثل شماها بیرون بیام پس فایده.ای هم نداره.
– چه‌طور می‌تونی تحمل کنی؟
– تحمل کردنی نیست، من هم دوست ندارم با کسی صمیمی بشم! در ضمن مثل شماها هم اهل گشتن با پسرا نیستم!
شادی خنده‌ی بلندی کرد که از ترس این‌طرف اون‌طرفم رو نگاه کردم.
– هیس. چته؟ آروم‌تر بخند، آبرومون رو بردی.
– بی‌خیال بابا، تو چه‌قدر سخت می‌گیری؟
– شادی، ببخشید میشه ازت خواهش کنم دیگه با من نیای؟ هم تو اذیت میشی هم من.
با بی‌خیالی باشه‌ای گفت و همون لحظه دوستش رو اون‌طرف خیابون دید و بدون خداحافظی از من به سمتش رفت. شونه‌ای بالا انداختم و بی‌توجه بهش به راهم ادامه دادم، این‌طوری بهتر بود. فکرم به سمت امتحانات رفت که از پس فردا شروع می‌شدن، خداروشکر مشکلی از بابت درس‌هام نداشتم، از بس توی خونه بی‌کار بودم تنها تفریحم درس خوندن بود طوری که مطمئن بودم حتی معلم هم به اندازه‌ی من کتاب رو حفظ نیست. به در خونه رسیدم و زنگ رو زدم. مش عباس با چهره‌ی مهربونش در رو برام باز کرد:
– سلام مش عباس، خسته نباشی!
– سلام بابا، سلامت باشی. توأم خسته نباشی گل دختر.
– مرسی، مش عباس امروز می‌خوام کمکت کنم گل‌ها رو آب بدیم!
– می‌دونید که آقابزرگ خوشش نمیاد. دخترم من رو با حاجی در ننداز.
– آقابزرگ که هیچوقت خونه نیست مش عباس. الکی بهونه میاری؟ می‌ترسی گل‌ها رو خراب کنم؟
– نه باباجون. هر کی این‌ کار رو کنه می‌دونم روح لطیف تو این‌ کارها ازش بر نمیاد.

https://98iiia.ir

رمان قضاوتممش عباس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید