نام رمان: پنهان شده
نام نویسنده: Sevilam
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه، تریلر
تعداد صفحه: ۹۱
خلاصه:
دختری از تبار تنهایی از جنس وحشت از جنسِ قُدرت که از خودش یک شخص مجهول میسازد تا انتقام بگیرد. انتقام روزهایِ سختی که حقش نبود؛ اما حقش دونستن؛ ولی انتقام از کی؟ از چی؟ چرا از خود یک شخصِ مجهول میسازه؟
بخشی از کتاب:
طبقِ معمول دوباره مشغولِ نواختن پیانو بودم. همیشه موقعِ نواختن، آرامش خاصی وجودم رو پُر میکرد؛ ولی این آرامِش هم، آرامشِ قبل از طوفانِ! دستهایم به طوره خاصی رو بندهایِ این وسیله زیبا به رقص درمیاومد. همچنان گذشته من در هر بیتِ آوازههام، بیشتر جلویِ چشمهام خودنمایی میکرد و روحِپاکم که به دستِ خودم آلوده شده بود رو آزار میداد؛ آزاری از جنسِ جنون از جنسِ زَخم، مغزم همیشه این موقعها بازیش میگرفت و ازمن طلبِ بازی میکرد؛ من رو بازی میداد بازی که هروقت ازش بیرون میاومدم زخمهام رو عمیق و پُررنگتر میساخت. این فوبیایِ لعنتی هم امونم رو بریده بود. آره، این فوبیایِ من بود؛ فوبیایی که سازندهاش مغزمِ و برعکس من اون حاکمهِ من میشه؛ این عذاب، از عذاب هزارین طلِسم بدتره! مغزه من درونِ گذشتش قفل بود و تنها کلید این قفلِ نفرین شده که هر لحظه هالههایِ سیاهش من رو درونِ خود جذب میکنه انتقامِ! منم تشنهی این انتقامم؛ پس هرجور شده این کلید که باعث محو شدن سیاهی مغزم میشد رو میخواستم به دست بگیرم و همچنان قلمِ خونیام را تا بتونم این رباتهایِ هیولانما را هدایت کنم و حبسِ ابد به قفل این بازی بزنم و محکومشان کنم؛ پس به مغزم اجازهی شنا کردن درگذشتش را میدم.
فلش بک به گذشته (از زبانِ شخصِ مجهول)
داشتم از دستشون فرار میکردم که نقشم رو اجرا کنم؛ پس راهم رو به سمتِ قبیلهای که درون قلبِ جنگلِ نفرین شده بود کج کردم. خودم هم یکی از اشخاصِ این قبیله بودم، پس نیازی نبود زیادی فکر کنم. خودم رو هراسون به اتاقِ پرایب رسوندم و به شکمش که بخاطر جنینش که درونِ شکمش رشد میکرد، نگاه کردم و چشمهایم را بستم. تا شیش ماهه بعد تو جلده این جنین به دنیا چشم باز کنم، دوباره متولد بشم بیشک اینکار هم جاودانم میکرد، هم من رو از دستِ اینها نجات میداد؛ پس طلسم روح رو انجام دادم و آخرین نگاهم رو به چهره مادره جنین انداختم و روحم رو درونش انتقال دادم.
چند ماهِ بعد
با نقشهای که چند ماه قبل ساخته بودم متولد شده بودم؛ حالا همه من رو مُردِ میدونستند و من راحت بودم. میتونستم از این به بعد راحتتر نقشه انتقامم رو پیش ببرم. توی این جنگل و قبیله همه ازمن میترسند؛ چون جادوگرِ قبیله ادعا دارد که من هویتهایِ پنهانی دارم و همه رو موردِ عذاب قرار میدم. وقتی من به دنیا چشم باز کردم مادره جنین همون به اصطلاح کسی که الان همه مادرم مینامیدنش مُردِ بود و چشمهایِ من یکی از نشانههایِ این بود که خطرناکم! چهخوب، این کارم رو راحتتر میساخت. چند شب و روزه همه رو ترسناک کرده بودم بازیهایِ شبانم و که نگم سکته میزنین؛ خلاصه بعد از چند روزی که گذشت پیرترین زنِ قبیله من رو در دورترین جایِ جنگل گذاشت و با ترس از اونجا دور شد رفت، اون با اومدن مَردِ مرموز سمتم همزمان شد. هوف، یکی میرفت یکی میاومد، این چه وضعشه! اومد سمتم و من رو بغل گرفت و از محوطه جنگ بیرون اومد من رو توی یه ماشین گذاشت، خودشهم پشت رُل نشست. عجیب بود، هر کاری میکردم چیزی نمیشد، این مرد مرموز بود؛ اما نه به اندازیِ مرموز بودنِ من! اون باعث شد من ده سال پیشش بمونم و بابا صداش بزنم. فکر میکرد من یک بچه یتیمم؛ تاحالا حقیقت رو بهش نگفتم.