نام مجموعه: کابوس افعی
جلد اول: پیشگویی در رؤیا
نام نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب
ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه
تعداد صفحه: ۱۰۹۱
خلاصه دانلود رمان کابوس افعی از نودهشتیا:
در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد. با تولد پرنسس درختان اقاقیا پژمرده گشته و برگهایشان همچون بارانی از شهاب سنگ سقوط کردند، حواصیلها به همراهی پرستوها کوچ کرده و خشکسالی همه جا را فرا گرفت، چشمههای آب مجدد در زمین فرو رفتند و از دیدها پنهان گشتند تا مبادا شاهد آن پرنسس باشند!
بخشی از کتاب:
قصر طلایی آزتلان در آتشی سیاه فرو رفته بود که لحظه به لحظه بیشتر از قبل به نابودی کشیده میشد. خدمه و سربازان همگی با فریاد و ترس از اتاقها و سالنهای قصر بیرون میآمدند و با گریه و نگرانی به همراه چاشنی ترس، دوان- دوان از دروازه شمالی قصر بیرون میرفتند تا جان خود را نجات بدهند.
گویی در آن لحظه به یاد نداشتند که ملکه و پادشاهی هم وجود دارند و در تالار اصلی در میان آن آتش سیاه گیر کردهاند و راه فراری ندارند. آسمان قصر به خاطر آتش به سیاهی کشیده شده بود و پرندگان با استشمام دود بر زمین سقوط میکردند.
پادشاه چشمهایش را به سختی گشود، پلک زد و به اطرافش نگاهی انداخت. حرارت زیاد آتش مانع درست دیدنش میشد و این یعنی عمق فاجعه، او بالأخره آمده بود؛ گویا تهدیدهایش پوچ و توخالی نبودند و چه اشتباه بزرگی کرد که آنها را جدی نگرفت! شاید باید الآن از کار و تصمیم اشتباهش پشیمان شده باشد؛اما در چشمهایش چیز دیگری میبینم، انعکاس غم و عشق در چشمهایش موج میزند!
همچون دریایی که در اواخر روز عجیب آرام میشود، به همسرش که در کنارش افتاده بود، چشم دوخت. لباسهای ملکه پاره و سیاه شده بودند، با آن همه پارچه، اگر آتش میگرفت به حتم ملکه زنده- زنده کباب میشد و این در جلوی چشمهای معشوقش بسیار دردناک خواهد بود.
پادشاه کمی خود را تکان داد تا به ملکه که در یک متریاش بود برسد، اما با احساس سنگینی بسیاری که پاهایش را اسیر کرده بود، سرش را به عقب برگرداند تا مانع را ببیند. با دیدن آن شیء، نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد. لوستر بزرگ طلایی قصر بر روی پاهایش افتاده و او را زمین گیر کرده بود. آنقدر نگران دختر و همسرش بود که به ناگاه درد را احساس نکرده و گویی فراموشش شده بود.
پادشاه با بستن چشمهایش آرام سرش را روی زمینهای براق یشمی گذاشت و از گوشه چشم به همسرش خیره شد. ملکه هنوز داشت نفس میکشید اما انگار بی هوش شده بود. چرا که چشمهایش در این هیاهوی بسته بودند.
قصر با صداهای دلخراش خود لحظه به لحظه بیشتر در آن آتش سیاه میسوخت و به سوی نابودی قدم بر میداشت، پادشاه که گویی از نجات ناامید شده بود اینبار فکرش به طرف پرنسس پر کشید، پاره تنش که سالها از او مواظبت کرد ولی اکنون گویی حماقت کرده و جانش را بیشتر به خطر انداخت. امیدوار بود اکنون در این آَشفته بازار جایش امن باشد و دست آن شیطان به او نرسد.
قطره اشکی از گوشه چشمهایش چکید. خواست چشمهایش را برای وداع از این قصر ببندد که با صدای جیغ بلندی که در گوشهایش پیچید، چشمهایش را مجدد گشود. وحشتزده از دیدن صاحب آن صدا سرش را بالا گرفت و به دختری که در میان آتش میدوید و به او نزدیک میشد، چشم دوخت.
در لحظه با دیدن آن دختر و دویدنش میان آتش، قلبش به لرزش در آمد، مگر دیوانه بود که با جان و دل بر آغوش آتش قدم میگذاشت؟ پادشاه که از آمدن و نزدیک شدن آن دختر ترسیده و وحشت کرده بود، به سختی نفس عمیقی کشید و از ته دل فریاد زد:
– هایدرا برو! فرار کن، هایدرا فرار کن!