تاریخ برای من صحنه کشمکش دائم میان ویژگی های اصیل انسانی است و هر آن چیزی که در جبهه مقابل می کوشد تا انسان را از مرتبه حقیقی خود دور کند؛ هر واقعه تاریخی برای من برشی از این نبرد است و هر شخصیت تاریخی هم برایم از سپاهیانِ این دو جبهه.
در این نوشتار، قصد دارم با فرضِ فوق، پرده از حقیقتِ این نبرد در جهان امروز بردارم تا اول از همه به خودم و بعد به همه انسان هایی که هنوز اندکی از جوهره انسانیت را در خود می یابند، وظیفه و جایگاهشان را در جهان یادآوری کنم.(اگر چه این ادعا از سر من زیادی بزرگ است!)
هیچ کس یادش نمی آمد آخرین باری که حاصل تنازع میان آزادی و سلطه، پیروزی نصیب آزادی شده بود، گرچه همیشه مورد ستایش قرار می گرفت و حامیِ زبانیِ بسیاری داشت اما در میدان نبرد معمولا تنها می ماند.
اما بالاخره زمان پیروزی فرا رسید، دوره ای که علم با جدا کردن خودش از قدرت و اتکا بر خودش، به این باور رسید که میتوان بدون پشتیبانیِ سلطه هم به پا خواست و ایستاد.
این باورِ علم، در مشروعیت باور به سلطه و تن به سلطه در دادن، شک ایجاد کرد و همین مقدمه ای شد بر به یادماندنی ترین پیروزی های آزادی در تنازع با سلطه.
انسان، سرمست از بازیابی این دارایی جدید خود که دیر زمانی آن را به فراموشی سپرده بود، دیگر پشت به میدان نبرد همیشگی اش با سلطه ایستاده بود و ناجوانمردیِ دائمی سلطه در نبردشان را به فراموشی سپرده بود، همه چیز برای خنجری از پشت آماده بود...
پس از مدتی، دوره ای رسید که انسان ها آزادی خود را بدیهی انگاشتند و دیگر در قفسه ی ارزش هایشان فقط به دیدن پوسته و جلدِ آن عادت کردند و ماهیت این دارایی ارزشمند خود را -به مانند خیلی از دارایی های خود- به فراموشی سپردند.
در این هنگام بود که سلطه بازگشت، با رنگ و رویی جدید، با نیزه هایی که با قرآن مزین شده بود، به سان گرگی در لباس میش و با پرچم آزادی.
حالا دیگر مثل گذشته میدان جنگی و مرزبندی و از این قبیل ویژگی های عمومی جنگ ها در کار نیست. نبرد، نبردِ نفاق است و دوست و هم سنگری، منافق. اگر در گذشته سلطه را می شد در اشخاصی نظیر پادشاه یا کشیش، یا در جایی نظیر کلیسا، قصر و یا کاخ یافت، دیگر اما در ظاهر همه ادعای آزادی و آزادی طلبی دارند، غافل از آن که در جاده ای به مقصد سلطه، پی آزادی میگردند خواسته یا ناخواسته.
منافق بهتر از هر کسی رقیب اصلی خود را می شناسد؛ چرا که باید در نقش طرف دیگر ظاهر در خدمت به جبهه خود عمل کند. راه حل این مسئله هم خود بخود تکوین یافته بود، پس از خدمتِ عظیمِ علم به انسان ها، علم بالاترین جایگاه را در میان انسان ها بدست آورد، باور به قداست علم از هدیه های جریان روشنگری برای امروز ماست.
شاید بتوان ادعا کرد که روان شناسی در میان همه علم ها بیش از همه به بازگشت سلطه کمک کرده است. هرچه مسئله انسان توسط این علم بیشتر باز شد، توان سلطه بیشتر و بیشتر می شد.
آخر برای شکارچی، چه ابزاری، ارزشِ شناختن کامل طعمه را دارد؟ اگر در نبردی هدف فقط آسیب زدن باشد، شناخت اهمیت چندانی ندارد اما اگر بخواهیم حریف را از بین ببریم باید بدانیم از کجا به او ضربه بزنیم.
با در اختیار گرفتن شاهرگ های حیاتیِ شناخت و فهم انسان، میتوان باز از او برده ساخت، عینکی بر چشمش نهاد تا هر آن چه میخواهیم ببیند و اصلا ذره ای هم متوجه بردگی دوباره خود نشود.
از کجا قرار است شما را متقاعد کنم که ما باز همان بردگان گذشته ایم با این تفاوت که اگر در گذشته ذره امیدی به آینده و آزادی در آینده داشتیم امروز در عینِ بردگی، غرق در توهم آزادی هستیم؟
البته که بردگی امروز با دیروز تفاوت های بسیاری دارد، اما در نفسِ خود، همان است. زرق و برقِ جهان و زندگی انسان امروز با تصور ما از برده داری و شرایط زندگی برده ها به شدت در تضاد است و من میگویم دقیقا دل خوشی به همین مسائل است که به ما اجازه نمیدهد حقیقت برده بودن خودمان را باور کنیم.
وقتی نیازهایمان را دیگران برایمان تعیین کنند، دیگر چه تفاوتی دارد که چه غذایی میخوریم و در چه منزلی عمر خود را به سر می کنیم؟ وقتی نیاز به ابزاری نظیر اتومبیل که هیچ جایگاهی در نهاد ما ندارد جوری به ما تحمیل می شود که ما زندگی بدون آن را غیر ممکن می یابیم دیگر چه فرقی دارد که ذره ای آزادی در انتخاب نوع ماشینمان داشته باشیم؟ مگر در گذشته چنین نبود که بسیاری از بردگان، ادامه حیاتِ خود را بدون بردگی برای اربابان خود نمی توانستند تصور کنند؟ مگر نه این که حاضر بودند به هر امر مالک خود چشم بگویند تا نکند این خداوندگارشان آزرده کردد و حیاتشان بیش از این در مضیقه قرار گیرد؟ آخر اگر خداوند از آدمی آزرده شود دیگر پادشاهی هم برتری در نسبت به مرگ ندارد!
کدام یک از ما زندگی در جهان امروز را بدون داشتن موبایل، اینترنت، تلویزیون، ماشین، مدرک دانشگاهی و ... ممکن میبینیم؟ اینها امروز خداوندگار ما نشده اند؟ آیا آیا برای این که حیاتمان بیش از پیش در مضیقه قرار نگیرد و بتوانیم نیاز های خود را برطرف کنیم(مینویسم نیاز بخوانید عاملِ بردگی) تن به این در نمی دهیم که هر آن چه برایش به دنیا آمده ایم و عاشق آنیم راها کنیم؟ اصلا تا زمانی که میتوانیم عمر خود را صرف برطرف کردنِ این نیاز ها کنیم چه اهمیتی دارد که ما انسان ها برای چه روی زمینیم؟ اصلا مگر برطرف هم می شوند؟
پول را در نظر بگیرید، آنها که ندارند از زندگی و حقوق اولیه حیات خود نیز ساقط اند و تمام روز و شبِ خود را باید در تکاپو باشند تا بتوانندحیات خود را تضمین کنند، آن ها که به اندازه سر کردن زندگی خود دارند، در این توهم اند که با بالاتر تر بردن کیفیتِ یا در اصطلاح عامه کلاسِ عوامل بردگیشان، کیفیت زندگی خود را بهبود بخشند و آنها که بسیار دارند، باز در دور باطلی بردگی آن را برای بیشتر داشتنش را میکنند.
اما همیشه روند عمیق تر شدن بردگی های ما سرعت یکسانی نداشت، هرچه گذشت نفوذ بردگی در روح و جان فرد، فردِ ما سریع تر انجام می شد، زمانی که کم کم سینما و تلویزیون در فرهنگ عمومی جای خود را باز کردند و تا جایی که دیگر نه یک انتخاب که به یک رکن از برنامه های روزمره تبدیل شدند، پیشروی کردند، آزادیِ ما در سطح خود بودنمان نیز سلب شد، خودی که با پشتوانه های فرهنگی چند صد ساله در ما شکل گرفته بود زیر گرد و خاکی که فرهنگ مدرن بپا کرده بود رفته رفته دفن شد تا جایی که حتی باور به آن نامعقول و مسخره در نظرهامان جلوه کرد.
وقتی آدم در گوشه رینگ بوکس مانده، زنگ پایان یک وقت مسابقه برایش به کل دنیا می ارزد، حتی آن مسابقه هایی که میدانیم نصیب ما با شروع مجدد مسابقه هم جز مشت و لگد نخواهد بود. آزادی هم در این رینگ، چشم امید به زنگی بسته بود که بلکه بتواند در آن کمی خودش را جمع و جور کند و به حقیقت دشمن خود پی برد.
در دوره ای، چشمه فن آوری های فرهنگی آدمی خشکید و در همان سطح سینما و تلویزیون ماند، ابزار های جدید فرهنگی هم هنوز نتوانسته بودند چشم سلطه را به خود جلب کنند، که همین دوره زنگ تنفسی بود برای فرار آزادی از زیر مشت و لگد های رقیب دیرینه اش.
اما سلطه آن قدر حواس جمع بود که اشتباه آزادی که منجر به پیروزی خودش شده بود را تکرار نکند، او دیگر از باده غرورِ پیروزیِ خود مست و ناهشیار نشد بلکه در همان هنگام به کار نشست و تغییرات اطراف را دقیق به نظاره نشست.
در همین مدت بود که کم کم ابزار های جدید فرهنگی هم توانسته بودند وارد زندگی روزمره مردم شوند.
سلاحی دیگر برای سلطه پدید آمده بود!
اینترنت و بچه های قد و نیم قدش در این نبرد فرهنگی، توانستند خیال سلطه را بیش از پیش از پیروزی راحت کنند، این ابزار در نسبت با بقیه سلاح ها، بذرِ سلطه پذیری را چنان میان افکار و اعمال انسان میپاشد که حتی در هنگام تبدیل آنها به یک درخت تنومند هم در میان سایرِ جنبه های اعمال و افکار دیده نشوند.
اینترنت ابعادی چنان گسترده دارد که بررسی اثرات آن بر روی زندگی ما خود میتواند به یک رشته تحصیلی بدل شود-که شده است!- و از علم و میدان دیدِ من خارج است. اما اگر بخواهم نه از منظر های متفاوت علمی که از یک تجربه زیسته در زمانه مدرن به دریای بی کران اینترنت نگاه کنم، بیش از همه، پری دریایی آن چشم من را به خود جلب خواهد کرد، اینستاگرام!
مسئله اینستاگرام به نظر آخرین و عمیق ترین سلاح سلطه در مبارزات فرهنگی است. از آنجایی که نوعی شبکه اجتماعی است، یک میدان تعامل میان بردگانِ خود به وجود می آورد که این تعامل میتواند هرگونه بدبینی در نسبت آن با سلطه را از بین ببرد.
مثلا اگر بنای به متهم کردن یک ابزار فرهنگی به خدمت در جبهه سلطه را داشته باشیم قطعا سینما، تلویزیون و امثالهم متهم های معقول تری می نمایند زیرا برای کنش در بستر هر یک از آنها تخصص هایی لازم است که از دست هر کسی ساخته نیست و برای فعالیت در آنها به بودجه ها و برنامه ریزی های فرهنگی لازم است که دست قدرت-حداقل قدرت مالی- را در پشتیبانی از آنها نمایان می سازد و از این رو متهم کردن آنها به این مسئله بسیار رایج و میدان بحث است.
اما اینستاگرام-و سایر شبکه های اجتماعی- از آن جایی که میدان تعامل کنش گرانی هستند که نه به تخصص خاصی برای کنش لازم دارند و نه به پشتوانه و برنامه ریزی فرهنگی و مالی خاصی، بیشتر مردمی اند و از این رو از ظن اتهام خارج.
اما مگر کارگزاران یکسان سازی فرهنگ و ریشه زن های فرهنگی، همه دستور بگیر مستقیم اند؟
در نبرد های فرهنگی برخلاف سایر نبرد ها، کنش گران عمومی که اتفاقا به سلاحِ جهل مسلح اند را نباید مستقیم مورد دستور خود قرار داد، جَوی اگر ایجاد شود، سلاح جهل و بی خبری کار خود را میکند.
با بازتولید و بازرفتار آن کنش هایی که رایج اند- یا در اصطلاح عامه مد شده اند- رفته رفته ریشه های رفتار های تهی فرهنگی را بجای ریشه های کهن و اصیل هر فرهنگ در هر جامعه می نشانیم.
توهمی که تعامل گریِ این شبکه اجتماعی ایجاد می کند که این ها همه زندگی روزمره ما آدم های عادی است یا این ها همه کسانی هستند که در جهان واقعی هم با آنها در ارتباطیم یا مگر برقراری ارتباط با آدم های جدید بد است و الی آخر باعث می شود نفهمیم که با همین رفتار هاو کنش های روزمره مان با آدم های آشنا داریم تیشه به ریشه فرهنگ دوست داشتنی خود- والبته فرهنگ هایی که حتی هیچ چیزی از آنها نمیدانیم- می زنیم. در ظاهر تنها چیزی که نهایتا در استفاده ما از این ابزار بیازارد مسئله زمان گیر بودنش است که آن هم انگار اخیرا خود او راه حلی پیشنهاد داده تا نکند از چنگش بگریزیم!
اینستاگرام با ظاهرِ معصوم و دوست داشتنی خود-حقیقتا دوست داشتنی- بیش از پیش دارد ما آدم ها را به هم شبیه می کند، این مسئله که من آن را بردگی دیجیتال می نامم، ما را در جاده برنامه ریزی و قابل پیش بینی بودن و شبیه هم شدن قرار می دهد و کاری می کند که با حرکت به اختیار خودمان نقطه برسیم که آنجا دیگر دست از هرگونه انتخاب شسته ایم.
یک اتفاقی در این میدانِ شلوغ و پلوغ اینستاگرام می افتد، دست به دست میگردد- یا به اصطلاح وایرال می شود- تا جایی که در تعامل های حقیقی خودمان از تجربه و اندیشه خودمان در آن مورد حرف میزنیم. حال پس از این وایرال شدن واکنش ما چیست؟ اگر از آن دسته کنش گران باری به هر جهت باشیم که با وایرال شدندش ما هم به این ویروس جدید آلوده خواهیم شد، اگر از دسته شبه روشنفکران باشیم که از فکرِ روشن و تفکر و اندیشه فقط عینک گِرد و قهوه ی گاه و بیگاه در کافه ای دنج و پاتوق داشته باشیم، بدون ذره ای فکر در ماهیت این رفتار و کنش جدید سریع در قبال آن جبهه میگیریم و در به در به دنبال آنیم تا دلایلی بیابیم که بر همگان ثابت کنیم که آی مردم شما در تله جهل خودتان گرفتار آمدید و من با عصای اندیشه خود - که البته موریانه، سالهاست که درون آن را پوک کرده- از افتادن در این تله، جَستم و البته هدف از این فریاد هم چیزی جز ژست نیست.
روشنفکران هم که سالهاست رخت از جهان ما بر بسته اند و اگر پژواکی هم در این خلا فکری بیافکنند به گوش هیچ کس نخواهد رسید.
دیگر اثر آن سلب کردن افکار و اعمال ماست. با دنبال کردن آنها که شبیه ما فکر و عمل می کنند- ویا آنهایی که ما دوست داریم شبیه آنها فکر و عمل کنیم- روز به روز آن باور ها و اعمال غالبا بدون هیچ عقبه فکری ای در ذهنمان سفت تر و سخت تر می شوند و این توهم که ما در مسیر درستی قرار داریم را باعث می شود که خود آبستن توهم دیگریست، توهم انسان بودن که سبب از پای نشستن و جمود و فرار از تغییرِ به سمت انسان تر همه ما شده است. از آنجا که این شبکه میدان به اشتراک گذاری سطح و رویه اعمال و افکار است و معمولا اندیشه های ناب هم در آن به شکل بَزَک شده ای به نمایش در می آیند و در معرض عموم قرار میگیرند، آن چه از آنها می شود یاد گرفت هم غالبا ظاهری از اندیشه هاست و همه ما میدانیم که عالمِ جاهل خطری بس بزرگتر است از جاهلِ صِرف.
برنامه هایی که صرفا برای اشتراک گذاری انجام میشوند و نه برای روح و نفس خود عمل، آفت دیگریست که این مجموعه ای از صفر و یکِ مظلوم برای ما پدید آورده است.هرچه دایره اعمال و افکار و احساسات به اشتراک گذاشته ما گسترده تر شود به همان میزان هم روح و هویت عمل که عامل اصلی انجام آن اعمال بود از زندگی ما حذف میشود و همین در دراز مدت آسیبی می شود که اول بار برای رهایی از چنگال فرسوده گرش به این میدان تعامل پناه برده بودیم.
ملال، چیزی که بر زندگی انسان مدرن سایه افکنده و انسان مدرن که در قیاس با زمانه های پیشین از زمان آزاد بیشتری بهره مند است، هر روز و هر شب بیش از همه هم نوعان گذشته خود دردِ مزمنِ این بیماری را می چشد. حال به جای رفع ریشه این بیماری، به راه حل های موقت آن رو می آوریم که بسیاری از آنها نظیر همین اینستاگرام که به عنوان ابزار سرگرمی و فرار از ملال استفاده می شد تبدیل شود به عامل ملال.
البته که بیمارِ متوهم، توهم را دسیسه اطرافیان برای بیمار خواندن خودش میبیند و هیچگاه توهم خود را باور نمی کند!