زمستان سال 1394 بود. هم دانشجوی ارشد مالی دانشگاه بهشتی بودم هم Analyst تیم M&A شرکت تامین سرمایه امین. یک ایمیلی از ایران تلنت دریافت کردم مبنی بر اینکه شرکت Novo Nordisk یک پوزیشن International Finance Graduate Program باز کرده که مخصوص دانشجویان ارشد یا کسانی است که حداکثر یک سال از فارغالتحصیلیشون میگذره. جذاب ترین مزیت این پوزیشن برای من، 2 سال دوره کارآموزی بود که در قالب 3 دوره 8 ماهه طراحی شده بود و هر دوره در یک کشور (دوره اول ایران، دوره دوم دانمارک که دفتر مرکزی بود و دوره سوم در کشوری دیگر) انجام میشد. مشخص بود که این 2 سال علاوه بر یادگیری مباحث مربوط به کار، تجربه ارزشمند زندگی در دو کشور دیگر رو هم فراهم میکرد.
رزومهام رو فرستادم. رفتم مصاحبه اول با منابع انسانی. بعد از تکمیل فرم (اگه درست یادم باشه) مصاحبه انجام شد که اول فارسی و بعد به زبان انگلیسی ادامه پیدا کرد. از اونجایی که خوراکم "خوب به نظر رسیدن" نزد منابع انسانی شرکتهاست، از این مرحله با موفقیت عبور کردم! راند دوم مصاحبه که حدود 2-3 هفته بعد تر بود با حضور 8 نفر از کاندیداها در هتل آپارتمان مدیا برگزار شد. یک پنجشنبه روزی از صبح تا عصر اونجا بودیم و طی 3 فعالیت که ویژگیهای مختلف ما رو بررسی میکردن، قرار بود از بین 8 نفر، 3 نفر انتخاب بشن برای راند سوم و آخر در دانمارک. وقتی کارمون تو هتل مدیا تموم شد، حسم خیلی خوب بود و علیرغم خستگی جسمی، روحیه خیلی خوبی داشتم که همین بعد از مصاحبه و اینجور ایونت ها یعنی You've done well!
بله! ایمیل اومد و من جزو اون سه نفر بودم! اوففف. داشتم از خوشحالی بال درمیوردم. حداقلش این بود که برای اولین بار قرار بود از مرزهای ایران خارج بشم! اونم کجا؟ دانمارک! اونم چی؟ با خرج خود شرکت. به به. چنان لذتی بردم که نگو و نپرس!
[ اینجا بود که هی به خودم فحش میدادم که چرا سوم دبیرستان کلاس زبان رو به بهانه واسه کنکور خوندن ول کردم. اگه Speaking رو الان مسلط بودم، خیلی بهتر میتونستم منظورم رو بیان کنم و مغزم فقط روی محتوا تمرکز میکرد و نه اینکه هم بخوام روی محتوا فکر کنم هم به اینکه معنی فلان کلمه به انگلیسی چی میشه یا این فکرم رو چجوری بیان کنم. بله کلاس خصوصی فشرده Speaking رفتم ولی تاثیر چندانی نذاشت. نمیشه یه شبه دونده ماراتن شد. همون لحظاتی که خیلی عادی و معمولی بودن رو باید به تقویت زبانم اختصاص میدادم که نداده بودم و اینجا داشتم تاوانش رو میدادم - بماند که هنوز هم وضع همینه تقریبا - (تاسف)].
پروسه انتخاب فرد نهایی از 3 کاندیدا در کپنهاگ شبیه پروسه هتل مدیا بود اما در ابعادی بزرگتر و طولانی تر (3-4 روز). 72 تا تیم سه نفره در یک هتل جمع شده بودیم تا از هر تیم یک نفر انتخاب بشه. بعضی کشورها مثل ایران و ترکیه فقط سه کاندیدا داشتن بعضی کشورها هم مثل خود دانمارک تعداد کاندیداهای سه نفرشون بیشتر بود.
پروسه شامل کارها و بازیهای مختلف، اعم از فردی و گروهی بود تا مهارتهای مختلف ما رو ارزیابی کنن. یکی از کلیدیترین و طولانیترین بخشها، بوردگیمی بود که توسط یه بنده خدایی طراحی شده بود و اومده بود بیزنس خود Novo Nordisk رو در قالب یک بوردگیم پیاده کرده بود. هر میز 6 نفر بودن که این 6 نفر یک تیم محسوب میشدن. ما سه تا ایرانی هم با سه نفر از ترکیه سر یه میز بودیم. خلاصه بعد از ساعتهای طولانی که وقت بازی تموم شد، جوابها و حرکتهای درست رو اعلام کردن. هر گروه تعداد حرکت درستش رو درآورد و تایید ناظر بالاسرش رو گرفت. اینجا جو یکم رقابتی شد و بروبچ خاورمیانه و جهان سوم یکم ریدن! همه کاندیداها رو سرپا کردن و گفتن هر میزی که تعداد جوابهای درستش صفره بشینه! خب قاعدتا کسی ننشست. همین فرمونو یکی یکی ادامه دادن تا بالاخره اولین تیم نشست. دقیق یادم نیست کدوم کشورها بودن، فقط یادمه جهان سومی بودن! میز دومی هم که نشست دلاوران خطه ایران زمین و ترکیه بودن و به همین دلیل وقتی نشستیم یکم احساس حقارت و لوزر بودن بهم دست داد. دوست نداشتم ببازیم. اما بد باختیم. اونم از آخر دوم! خلاصه کم کم بقیه میزها هم نشستن تا اینکه دو تا میز همچنان سرپا بودن. یعنی تعداد جوابهای درستشون از همه بیشتر بود. هیجان خیلی بالا رفته بود و مجری یکی یکی تعداد جوابهای صحیح رو بالا میبرد تا ببینیم بالاخره کدوم میز قهرمان میشه. به نظرتون اون دو تا میز از کدوم کشورها بودن؟
[ اینجا برای اولین بار در زندگیم با یک بوردگیم مواجه شده بودم! ضعف زبان هم که اینجا قشنگ یقه من رو گرفته بود چون نمیفهمیدم اون بروشور لعنتیِ طولانی چی میگه که طبق اون بتونیم در بازی تصمیمات درست بگیریم. توی این بازی بود که کامل با گوشت و پوستم حس کردم جهان سومی و خاورمیانهای بودن یعنی چی و اینکه ما نه تنها در زمان امیرکبیر از اروپایی ها عقبتر بودیم بلکه الان هم عقبتریم (حالا با کمتر بیشترش کار ندارم) و این خیلی واقعیتِ تلخیه. اولین قدم برای تغییر دادن این واقعیت هم بنظرم اینه که بپذیریم و قبول کنیم که عقب موندهایم! اون دو تا میز هم یکیش همه آلمانی بودن و یکی همه روس.]
اون 3-4 روز هم زود گذشت و من در هواپیما تو راه برگشت داشتم به این فکر میکردم که اگه من اون فرد نهایی باشم که استخدام میشه، چقدر زندگیم تغییر میکنه و از این رو به اون رو میشه. به این فرصت شغلی هم به چشم یک فرشته نجات یا یک "ناجی" نگاه میکردم که قراره منو از همه بدبختیا و سختیا نجات بده. قراره نونم بیوفته تو روغن (خنده). قراره نتیجه همه سختیها و رنجهایی که کشیدم رو ببینم.
با بقیه کاندیداها هم دوست شده بودیم و توی فیسبوک گروه مشترک داشتیم. هرکی تماس قبولی میگرفت تو گروه اعلام میکرد. تنها دو کشوری که خیلی دیر نتایج رو اعلام کردن ایران و مکزیک بودن. حدود یکماه بعد از برگشتنمون زنگ زدن و آب پاکی رو ریختن رو دستم. بله، بزرگترین شکست و حسرت کاریم رو رقم زدم. گفتن من قبول نشدم و وقتی پرسیدم کی قبول شد از ایران گفتن هیچکس! بله هر سه نفرمون رد شدیم و از ایران هیچکی رو نگرفتن اون سال (گریه حضار).
حالا چی شد که این داستان رو گفتم؟ دیدم که خیلی تو زندگیم منتظر یک ناجی بودم. حالا اون ناجی بعضی موقعها معلمام بود، گاهی یک استاد، گاهی یک پوزیشن شغلی، گاهی رئیسم و ... . لیست ناجی های من تمامی نداشت. اما تمام اونها من رو نا امید کردند. چقدر تفکر و ذهنیت تباهی داشتم. اینکه منتظر باشی یک نفر یا یک اتفاق یا یک شغل از بیرون بیاد و زندگی تو رو دگرگون کنه، به شدت تفکر تباه و خطرناکیه.
الان دیگه وقتشه با این واقعیت زندگی روبرو بشم که برای من هیچ نجات دهندهای جز خود من وجود نداره. همانطور که برای شما و برای همه همینطوره. همین. تا به زودی.
بامداد 28 اردیبهشت 1401