همه خانواده، بسیار بابت این اتفاق هیجان زده ایم. هیچوقت نشده است که موجود زنده ای جز خودمان در خانه ما اینقدر دوام بیاورد؛ چه برسد به ماهی قرمز. البته که پشه ها بحثشان جداست. اول سه تا بودند. همیشه سه تا می خریم تا برای لحظه سال تحویل حداقل یکی شان بماند. یکی شان همان روز اول مرد. دومی را نفهمیدیم که چه وقت دیار حق را لبیک گفت. اما این سومی، ماند. مثل اینکه قلقش دستش آمده بود. دو هفته تک و تنها زنده ماند اما هیچکداممان باورش نداشتیم که بتواند اینقدر زنده بماند. اما حالا حتی یارانه هم می گیرد.
تنگش بسیار کوچک است اما به همین قانع است. همه اش در آن یک تکه جا شنا می کند و طوری اطراف را نگاه می کند که انگار تا به حال هیچگاه اینجا نبوده است. انگار همه اش با خود می گوید اه اینجا رو پسر اینجا جدیده. می گویند که ماهی های قرمز حافظه شان بسیار کوتاه است. اما حس می کنم او همه ما را می شناسد. یک مدت با یکدیگر بسیار رفیق شده بودیم. تا من را از دور می دید به طلب غذا یا بازی به بالای آب می آمد. بله، بازی هم می کردیم. من مانند تمرین دهنده دلفین ها بودم و او باور کرده بود که دلفین است.
در این مدت سختی های بسیاری کشیده است. گاهی آبش را دیر عوض می کردیم یا یادمان می رفت که غذایش را بدهیم. اما سخت جان است. احتمالا در زندگی قبلی اش بروس ویلیس بوده است. شاید هم ایرانی است. بعد از مدتی بسیار نگرانش می شدیم. وقتی موقع عوض کردن آبش به بیرون می پرید کل خانواده استرس می گرفت. اما همانطور که گفتم، سخت جان است. به همین راحتی ها بیخیال نمی شود. در مکالماتمان دیالوگ « ماهیه چطوره خوبه؟ » اضافه شده است. وقتی غذا ماهی داریم سعی می کنیم که غذا را از جلوی چشمش رد نکنیم که مبادا دلش بشکند. برای هر کداممان به یک دلیل این ماهی ارزش دارد. برای مثال پدرم برای این ماهی ارزش قائل است زیرا می داند دیگر لازم نیست که ماهی جدید بخرد. مادرم دوستش دارد چون بیشتر وقت ها خودش آبش را عوض می کرد. برادرم بارها سعی کرد با داد و هوار کردن روبروی تنگش او را بترساند اما از جایش تکان نخورد و برای همین برایش احترام قائل است. برای من هم به این خاطر دوست داشتنی است که زنده ماند! من در طول کودکی ام بارها و بارها سعی کردم که حیوانی را نگه داری کنم که نشد. بیشتر پرنده و ماهی بودند. یا خوراک گربه و سگ شدند یا شدت سختی های زندگی را نداشتند. البته یکی از جوجه هایم وزن مادرم را تحمل نکرد. اشتباهی رویش نشست.
حالا او برای دومین سال متوالی قرار است روی سفره هفت سین ما بنشیند و در تنگش، که برای خودش دریایی است تاب بخورد. خیلی روزها یادمان می رفت که او در خانه است، اما خاطرات جالبی هم با هم داشتیم. مثل آن روزی که با او نشستیم آکوامن را دیدیم. فکر می کنم ماهی قرمز های کمی هستند که توانسته اند دو عید را ببینند. به مادرم گفتم که برای جشن تولدش یک تنگ بزرگ تر بگیریم که گفت شاید غریبی بکند. حرف عجیبی بود اما وقتی فهمیدم تنگ ها گران شده اند پذیرفتمش. امیدوارم که بازهم با ما بماند و عیدهای دیگری را هم بگذراند. البته نظر خودش را درمورد زندگی با ما نشنیده ام. شاید از ما متنفر است که این همه مدت در یک تنگ حبسش کرده ایم؛ ولی حداقل می دانم که ما دوستش داریم.