دنیای غرب که به عنوان بخش پیشرو و متقدم جهان شناخته می شود، تاکنون سه دوره تحول فکری و اجتماعی را تجربه کرده است: دوره سنتی که در آن اعتقادات مذهبی همچون اعتقاد به خدا و جهان پس از مرگ و پیروی از فرامین الهی ضامن سعادت و خوشبختی دانسته می شد. این دوره پرستش گری تقریبا از ابتدای تاریخ تا قرن پانزده میلادی ادامه داشته است. هرچند دوران سنتی به عنوان دوران مسلط و غالب زمانه به پایان رسیده است، اما باورهای سنتی و مذهبی هنوز هم در بخش هایی از اروپاییان طرفداران خود را دارد و هر یکشنبه آنها را به کلیساها می کشاند. بنابراین پایان دوران سنتی به معنای پایان و منسوخ شدن باورهای سنتی همه اروپاییان نیست.
از قرن شانزدهم میلادی با گسترش دستاوردهای علمی و وقوع انقلاب های علمی بزرگ (نظیر انقلاب کوپرنیکی، انقلاب فکری گالیله و انقلاب نیوتنی) و مورد خدشه واقع شدن برخی مسلّمات مذهبی، نهاد مذهب دچار افول شد و با جایگزینی علم به جای مذهب به عنوان ضامن خوشبختی و سعادت، جهان غرب وارد دوران مدرن شد.
هرچند علم و تکنولوژی دستاوردهای بزرگ و شگرفی در زندگی بشر ایجاد کرده اند که همچنان نیز ادامه دارد و با خود راحتی و اسایش فراوانی را برای بشر به ارمغان اوردند، اما با گذشت زمان کمبودها و ناکارامدی های علم در دستیابی بشر به خوشبختی مطلق نیز نمایان شد. از جمله مهمترین نقصان های زندگی مدرن برچیده شدن و فقدان تکیه گاه روانی در مقابله با شکست ها و ناکامی های معمول زندگی است. در حالیکه در دوران سنتی تکیه گاهی معنوی، مطمئن و نیرومند برای پناه بردن در مواقع شکست و ناکامی و ترس وجود داشت، دوران مدرن فاقد چنین مولفه مهم و تاثیرگذاری بود از این رو اضطراب و افسردگی به بیماریهای شایع و فراگیر عصر مدرن تبدیل شدند.
اولین متفکری که در بحبوحه سرمستی و سرخوشی دنیای غرب از دستاوردهای علمی و صنعتی، نقص دوران مدرن را گوشزد نمود فیلسوف قرن نوزدهمی آلمانی، فردریش نیچه بود. نیچه که به درستی متوجه نقطه ضعف مدرنیته شده بود سوگوارانه فریاد زد: "خدا مرده است ما خدا را کشته ایم" او در ادامه می گوید: "آنچه مقدسترین و مقتدرترین چیز بود که تاکنون جهان به خود دیدهاست، بر اثر خونریزی بسیار حاصل از چاقوهای ما مرده است؛ چه کسی ما را از این خون پاک خواهد کرد؟ چه آبی برای ما موجود است تا خود را بشوییم؟" آری نیچه به درستی فقدان و بطلان باور به نیرویی فرازمینی را به عنوان مهمترین کاستی و نقصان دوران مدرن تشخیص داده بود. البته این فقدان قابل ترمیم و قابل بازگشت نیز نبود چرا که دیگر (باور به) خدای قادر مطلق مرده بود! و علم و مادی گرایی با همه نواقص و کمبودهایش به جای آن نشسته بود. (گذر از سنت به مدرنیته) از این رو آنچه با دوران پست مدرن (که نیچه اغازگر آن بود اما طبق پیش بینی خودش تقریبا یک قرن بعد عمومیت یافت) شروع شد، بی اعتقادی به امکان دستیابی به سعادت و بطلان کلان روایت های رهایی بخش و در نتیجه پوچ انگاری هستی بود.
بدیهی است در دنیای پست مدرن که سعادت و خوشبختی بشر دست نیافتنی و زندگیِ مصرفی، مملو از اضطرابات و نگرانی ها شده است و فاقد معنایی متعالی است و از طرفی دورنمای هیچ اندیشه رهایی بخشی نیز خودنمایی نمی کند، عده ای نه تنها به فلسفه و معنای هستیِ خود شک کنند؛ بلکه فراتر از آن به چرایی و معنای فرزنداوری و ادامه حیات بشری نیز شک کنند. از این رو در دوران پست مدرن و در قرن بیست و یکم با متفکرانی همچون دیوید بناتار مواجه می شویم که معتقد است فرزنداوری در جهانی که با دردها و رنج ها و اضطراب های بی پایان همراه است، غیراخلاقی است و باید از آن اجتناب کرد. برای اشنایی با فلسفه تولدستیزیِ دیوید بناتار می توانید کتاب "هرگز نبودن بهتر است" او را مطالعه نمایید.
مهدی دولتی @charkhvand
تاملات یک ذهن جستجوگر
https://t.me/zehnejostejugar