پیمان، پسر بچهی کوچکی است که بتازگی به همراه خانوادهاش به طبقه سوم آپارتمانی که من هم در آن ساکن هستم، اسباب کشی کردهاند.
از همان روز اول ورودشان، توجه من به این پسرک مو خرمایی جلب شد که با چشم های نافذش زیر زیرکی ما را میپایید و اسبابهای کوچک و سبک را به داخل خانه میبرد و طوری با جدیت کار میکرد که انگار مسئولیت کل اسبابکشی به عهده اوست.
اولین فکری که به ذهنم رسید، این بود که با یک تخس حرفهای طرفیم.
یکی از همان بچههایی که یا قرار است صدای دویدنش در راهپلهها خواب ظهرگاهی را از چشمانمان بدزدد یا جیغهای مادرشان قرار است خواب شبمان را به باد دهد!
اما اشتباه فکر کردم.
انگار نه انگار که این خانواده پسر کوچکی دارند.
آپارتمان همچنان آرام بود؛ بیصدای دویدن، بیصدای توپ زدن، بیصدای دعوا.
اولین باری که متوجه تفاوتش شدم، وقتی بود که دیدم در حال حمل پلاستیک میوههای خانم غفاری، پیرزن طبقه ششم است.
پلاستیکها تقریباً اندازه خودش بودند، اما او با جدیت و سماجت آنها را بالا میبرد.
در جلسهی ماهیانه ساختمان، آقای محمدی به پدر پیمان گفت که پیمان هر دو، سه روز یکبار به درب خانهاش میآید تا گلدانهایی را که در مقابل خانه گذاشته آب دهد چون یکبار که تلفنی با دوستش صحبت میکرده، پیمان هم که در پارکینگ مشغول بازی بوده، شنیده است که او اغلب فراموش میکند به گلها آب دهد.
آقای صادقپور هم که صحبت آنها را میشنید، گفت اتفاقا پیمان به او هم چند باری در حمل وسایلش کمک کرده است.
مهندس صابر که قد بلندی دارد و چهار شانه است هم با خنده گفت که پیمان برای او یک برنامه نصب کرده که خودش حقیقتا از پسش بر نمیآمد.
کمکم پیمان به یک عضو دوستداشتنی و کارآمد از خانوادههای آپارتمان تبدیل شد.
او همیشه ساکت بود، همیشه آرام، اما همیشه در زمان درست و مکان درست حضور داشت.
#پرداخت_مستقیم_پیمان