امروز بعد از مدت ها پوشه خاطراتم رو باز کردم و سال های زیادی رو باهاش مرور کردم. روز هایی که نمی دونستم چقدر شیرین و جذاب بودند. روز هایی از جنس غم در عین حال شاد. روز های نوجوانی...
دقیق یادم نیست که اون سال ها در تاریخ به چه عدد هایی ثبت شده بودن اما میدانم دهه نود سال های هزار و سیصد بودن.
از نوشته های کودکانه بودن تا عکس آیدول های مورد علاقم. نقاشی از کارکتر مورددعلاقم در انیمه قهرمانان تنیس تا آبرنگ های آیدول اون روز هام که توسط دوستم کشیده شده بودن. از نقاشی هایی که همراه با دوست صمیمی دوران دبیرستان سر کلاس حسابان و آمار می کشیدیم و رنگ می کردیم. از نوشتن رمان های خشن آن روز هایم... از عکس هایی که توسط خاله خدابیامرزم گرفته شده بود و من آن را به کلاس هنر بردم و نمره بیست گرفته بودم و ...
تمام خاطرات دوره های راهنمایی و دبیرستانم در آن گنجانده شده بود. و من تنها با لبخندی ملیح آنهارا ورق ورق می کردم و با خودم می گفتم :«یادش بخیر!»
از اولین داستان هایم که به ضعیف ترین شکل ممکن نوشته شده بودن.
حال از اون فاطمه ده ساله که می گذره. فاطمه بزرگ تر شده... دیگه نه به دنبال آیدولیه نه رمانی مینویسه... فاطمه ای شده با علایق متفاوت تر و عقاید پخته تر ولی همون حال و هوا رو هنوز زنده نگه داشته
فاطمه ده سال پیش رو خیلی دوست دارم و بهش افتخار می کنم اما فاطمه الان رو بیشتر دوست دارم. چون با بزرگ شدنش نذاشت فاطمه گذشته از بین بره بلکه قوی تر بزرگش کرده.