داشتم نهار میخوردم که او هم غذایش را گذاشت توی مایکروفر و آمد خودش را رها کرد روی کاناپهی روبهروی من. یک نگاهی به گوشیاش انداخت و گفت: لعنتی، هنوز چهارشنبه است. عینکش را برداشت و یک دستی کشید روی سر و صورتش. حال و حوصله نداشت و چشمانتظار آخر هفته بود. برَدلی کوپِر هم در پسزمینه آهنگ shallow را میخواند و صدایش میآمد که:
Are you happy in this modern world?
Or do you need more?
Is there something else you are searching for?
اگر حتی یک روز هم در عمرتان کارمندی کرده باشید، خوب اِی را درک میکنید. اما آن لحظه خورد توی ذوق من. چون هفتههای پیش هم دیده بودم که روزهای جمعه وقتی وارد شرکت میشود، بلند بلند شعار «فرایدِی،فرایدِی» سر میدهد.اما فکر میکردم خب لابد آخر هفتهها خیلی بهش خوش میگذرد. ولی متوجه شدم این فشار طول هفته است که موجب میشود اینطور برای آخر هفته لهله بزند. نه اینکه فقط اِی اینطور باشد. توی گروه مجازی شرکت هم جمعهها هِی پیام میدهند «هَپی فرایدِی» دوستان. به عبارتی میگویند به آزادی دو روزه از چنگ بردهداری مدرن نزدیکید. حالا شاید شما بگویید کیفیت بردهداری در اروپا خیلی از ایران بهتر است. خب این قبول اما به نظرم در انتها سر و ته یک کرباسند. آن لحظه حرصم گرفت وقتی دیدم اگر پنج سالِ آینده مثل اِی یک توسعهدهندهی ارشد شده باشم، باز ممکن است خیلی از کارم «راضی» نباشم. جایی میخواندم که دوشنبهها روزهای خیلی بدی نیستند، این شغل شماست که چنگی به دلتان نمیزند.
احساس میکنم تازه وارد بزرگسالی شدم و فهم قوانینش برایم کمی سخت است. همین سوال های کلیشهای کار برای زندگی یا زندگی برای کار هی توی سرم میچرخند. در کتاب «راهبری زندگی با شهود درونی» میخواندم که دو برهه در زندگی خیلی سخت است. یکی دههی بیست که یاد میگیری چطور وارد زندگی واقعی شوی و یکی هم دهه چهل که باید کم کم یاد بگیری چطور کنار بکشی. حالا من هم در اوایل راه هستم. با خیلی چیزها که نمیدانم و باید یاد بگیرم. معلوم نیست پنج سال دیگر اصلا باشم یا نباشم. ولی امیدوارم اگر بودم، کمتر دست به سر و صورتم بکشم و بگویم: لعنتی، هنوز چهارشنبه است...