هفتهی اولی بود که در شرکت جدید مشغول به کار شده بودم. گفته بودند در وقتهای آزادت میتوانی در کنار برنامه نویسی برای هدست واقعیت مجازی، از آن برای سرگرمی هم استفاده کنی. روزهای اول بود و من هنوز به صبحِ زود بیدار شدن عادت نداشتم. جدا از آن، هوای اواسط آذر ابریتر از همیشه شده بود و همین خوابآلودگیِ من را چند برابر کرده بود. بیحوصله بودم و گفتم حالا که رمقی برای کار نیست، کمی از وقت «آزادم» استفاده کنم.
هدست واقعیت مجازی را گذاشتم روی سرم و نرمافزار گوگل ارث را باز کردم. خودم را بیرون از کرهی زمین یافتم با یک مربع سفید رو به رویام که میشد در آن مقصد را تایپ کرد. بار اولی بود که این نرمافزار را در دنیای واقعیت مجازی تجربه میکردم. بیست ثانیهای خیره مانده بودم به کادر سفید، داشتم به این فکر میکردم که کجا بروم. سانفرانسیسکو مهد تکنولوژی، خیابان والاستریت نیویورک، برلین، روم، لندن، یزد، اصفهان یا اصلا مشهد زادگاه خودم؟ اینکه بدانی هیچ محدودیتی برای سفر رفتن نداری، خیلی هیجان انگیز است. آنقدر که خواب یک برنامهنویس معمولی را در یک روز بیحوصلهی کاری بپراند. نه فکر پول و ویزا را داری، نه رزرو هتل و بلد نبودن شهر و زبان.
از آنجایی که من آدم شهرهای قدیمی هستم، بعد از مرور نقشهی جهان در ذهنم، فلورانس را انتخاب کردم. جایی که پنج سالی میشد آرزوی دیدنش را داشتم. شهرِ بناهای باشکوه قدیمی. کیبورد مجازی را جایی در خلاء بیرون کرهی زمین باز کردم و نوشتم Florence و بعد هم روی Go کلیک کردم. کرهی زمین، روبهرویام یک چرخی زد، شروع کردم به حرکت، دلم هری ریخت و با سرعت سقوط کردم به دل اروپا، کشور ایتالیا، شهر فلورانس. خودم را در آسمان شهر یافتم. میتوانستم سقفهای آجری رنگِ خانهها را ببینم. کلیسای جامع حیرتانگیز فلورانس هم از دور، وسط شهر دلبری میکرد. نرمافزار پیام داد دستانت را به صورت افقی بالا بگیر تا در شهر پرواز کنی. دستانم را بلند کردم و شروع کردم به پرواز بالای کوچههای شهر. حالا نه تنها در فلورانس بودم بلکه میتوانستم مثل سوپرمن در شهر تردد کنم. رفتم به میدان اصلی شهر و روی زمین فرود آمدم. میشد به صورت سیصد و شصت درجه اطراف را دید. آسمان آبی بود و هوای شهر آفتابی. انقدر همه چیز واقعی به نظر میسید که من توانستم در یک روز ابری، آفتاب گرم فلورانس را روی پوستم حس کنم.
زدم به دل کوچه پس کوچههای باریک شهر. تقریبا تمام خانهها تراس داشتند و رویاش گلدانهای گل. وسط کوچهها طناب رخت بود و انگار لباسهای روی آنها، قرار بود تا همیشه آنجا پهن باشند. جزئیات زیاد بودند. رهگذرها، درشکهها، مغازهها و... خیلی چیزها که یادم نمانده.
دوباره دستانم را بالاگرفتم. خیز برداشتم به آسمان آبی فلورانس و به چشم بر هم زدنی رسیدم به رود زیبای آرنو و پل پنته وکیو. دو انتخاب داشتم. دیدن پل در روز یا شب. شب را انتخاب کردم و همهچیز زیباتر شد. انعکاس نور چراغهای اطراف پل، افتاد روی آب و آسمان تیره و پرستاره شد. یک زوج کنار من ایستاده بودند و گوگل برای حفظ حریم شخصی آنها، صورتشان را در عکس تار کرده بود. اما شکی ندارم که لبخند به لب داشتند و حالشان خوش بود.
همینطور محو زیبایی فلورانس بودم که صدای در آمد. متوجه شدم کسی وارد اتاق شده. عینک را برداشتم و از واقعیت مجازی آمدم به واقعیت موجود. به هوای ابری آن روز و خودم، که البته دیگر خواب آلود و کسل نبودم.
نمیدانم این سفر کوتاه چقدر زمان برد. اما بعدش حسابی کیفور شده بودم. درست شبیه کسی که پنج سال آرزو داشته به فلورانس برود و در نهایت رفته.