ویرگول
ورودثبت نام
امیرمحمد گمینی
امیرمحمد گمینی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

دانشمندان و ایدئولوژی علم‌پرستی

«گمان مرگ دربارۀ خدایان خیالی است خام.» -نیچه، چنین گفت زرتشت

تمایل انسان به علوم طبیعی و حقیقت مطلق همیشه توأمان بوده است. اما آیا می‌توان از علم امید دست یابی به حقیقت عینی و مطلق داشت؟ آیا در سایۀ علوم جدید چون مغز و عصب‌شناسی نمی‌توان امید داشت که علوم انسانی خرقۀ علوم طبیعی بپوشند و یکپارچگی کامل علوم حاصل شود؟ آنگاه انسان از طریق این علوم به تمام حقیقت دست می‌یابد، به صورتی که برای همۀ سؤالات طبیعی و فلسفی، پاسخی از جنس علوم طبیعی خواهد داشت. ادوارد ویلسون (متولد 1929)، زیست‌شناس برجستۀ امریکایی، در کتاب یک‌پارچگی دانش (1998) (ترجمۀ محمدابراهیم محجوب، نشر نی: 1398) به این پرسش‌ها پاسخ مثبت می‌دهد. او را می‌توان یکی از جاماندگان نهضت روشنگری قرن هجدهم دانست، که همچنان بر اهداف و چشم‌اندازهای خام‌دستانۀ آن نهضت تأکید می‌کنند. تاریخ مختصری که از این نهضت در فصول ابتدایی کتاب با تأکید بر اندیشه‌های کندرسه پیش می‌نهد این پیوند را نشان می‌دهد. به عقیدۀ او فلاسفۀ پوزیتویست نیز در همین مسیر قرار می‌گیرند ولی همچون نهضت روشنگری، به دلیل اشتباهاتی دچار شکست شدند. به عقیدۀ او، می‌توان این مسیر را از ولتر و کندرسه تا کارناپ و از آنجا تا خودش به صورت افتان و خیزان پی گرفت.

به عقیدۀ او علم جدید می‌تواند حقیقت مطلق را دربارۀ همه چیز در اختیار ما بگذارد، همانطور که تا به امروز توانسته ما را به این هدف نزدیک کند. اشتهای علوم طبیعی برای بلعیدن همه چیز و همه کس اتفاق جدیدی نیست و مختص به علوم طبیعی نیست. علوم انسانی جدید مثل جامعه‌شناسی و یکی از شاخه‌های پرسروصدای آن، «جامعه‌شناسی معرفت علمی»، نیز درست همین مسیر را در جهت معکوس پیش گرفته است. این جامعه‌شناسان نیز علوم طبیعی را صرفا حاصل برساخت اجتماعی می‌بینند و معرفت علمی را در کنار جادوگری اقوام ابتدایی می‌نشانند. به عقیدۀ آنها تمام علوم طبیعی جدید قابل فروکاست به شرایط تاریخی و اجتماعی‌ای است که دانشمندان دورانی خاص در آن به سر می‌بردند یا می‌برند. در واقع همان‌طور که امثال ادوارد ویلسون از منظر نوعی واقع‌گرایی علمی افراطی می‌خواهند علوم انسانی را در خود حل و هضم کنند، جامعه‌شناسان معرفت نیز از منظر نوعی نسبی‌گرایی افراطی، همین قصد را در جهت معکوس دارند. هر دو گروه نیز، فروکاست حذفی را سرلوحۀ روش خود قرار داده‌اند، هر چند آن جامعه‌شناسان، بر خلاف گروه دیگر، ریاکارانه به این روش معترف نیستند.

فروکاست[1] روشی است که در طول تاریخ علم راهگشای بسیاری از معضلات و مسائل مهم علوم طبیعی بوده است. در واقع می‌توان گفت به یک معنا، فروکاستِ یک پدیده به مجموعه‌ای از قوانین و ساختارها و موجودات بنیادی هدف علم در طول تاریخ بوده و هست. بهترین مثال، فروکاست پدیدۀ گرما و قوانین ترمودینامیک به جنبش مولکولی است. اگر بگوییم گرما چیزی نیست جز جنبش مولکول‌ها و اتم‌ها، و در واقع چیزی به نام گرما وجود خارجی ندارد، آنگاه «فروکاستِ حذفی» را به کار برده‌ایم. ولی آیا این موفقیت تاریخی در روش علمی به معنای آن است که باید این استقرای ناقص را دربارۀ همۀ حوزه‌ها از جمله حوزۀ انسانیات گسترش دهیم؟ و آیا فروکاست در حکم بخشی از فعالیت علمی، لزوما به معنای فروکاست در هستی‌شناسی هم هست؟

بخش بزرگی از فعالیت‌های حرفه‌ای فلاسفۀ علم و فلاسفۀ ذهن در نیم قرن گذشته، معطوف به نقد همین رویکردها بوده است؛ اینکه فروکاست‌گرایی[2] چه اشکالاتی دارد و همچنین چرا فروکاست حذفیِ ذهن آگاه به مجموعه‌ای از فعالیت‌های الکتروشیمیاییِ مغز و اعصاب ابتر است؛ و چرا فروکاست حذفیِ حوزۀ ذهن به حوزۀ فیزیک علی‌الاصول نشدنی است، یعنی این کار بیشتر به چشم‌بندی شبیه است تا فعالیت دقیق علمی.[3]

اینکه دانشمندانی چون ویلسون نتوانند درک صحیحی از ادبیات انتقادی فلسفی پیدا کنند، جای تعجب ندارد، چرا که آموزشی در زمینۀ فلسفه ندیده‌اند، ولی جامعه‌شناسان معرفت که درست به همین شیوه می‌گویند دستاوردها و نظریه‌های علوم طبیعی چیزی نیستند جز برساخت‌های اجتماعی، چشم‌بندی عجیب‌تری را پیش روی چشم ما می‌گذارند. در این زمینه انگار این دو حوزه به هم شبیه می‌شوند و هر دو گروه، آگاهی اندکی از محتوا و جنس و روش‌شناسی یکدیگر دارند. متأسفانه ویلسون آن قدر با ادبیات فلسفۀ تحلیلی ناآشنا است که با مطالعات پراکنده‌اش گمان کرده فلاسفۀ پوزیتویسم مرتبط با حلقۀ وین، معتقد به واقع‌گرایی علمی بودند:

... واقع‌گرایی محض به بهترین شکلی در خدمت جنبش نوع بشر است. به بیان کارناپ: «بشریت بدون هیچ دوست یا دشمنی، باید صرفا با تکیه بر هوش و ارادۀ خودش، راهی برای رسیدن به وجود متعالی بگشاید و علم بهترین ابزاری است که در اختیار ما است» (ص 92).

ویلسون ظاهراً از استدلال‌های مفصل پوزیتویست‌هایی چون کارناپ در نفی واقع‌باوری علمی و ایجاد رویکردی به تبیین علمی که بعدها ابزارگرایی نام‌گرفت به‌کل بی‌خبر است. چگونه دانشمندی با دایرۀ وسیع دانش و آثار بی‌نظیر و ارزشمند در زمینۀ جانورشناسی چنین بی‌خبر از حوزه‌ای است که کتابی در آن نوشته است. این اشتهای سیری‌ناپذیرِ بازی کردن در زمین دیگران، در میان بسیاری از دانشمندان سابقه دارد. از استیون واینبرگ فیزیک‌دان که نوبل فیزیک راضی‌اش نکرده و خود را متعهد می‌بیند بدون آشنایی کافی با تاریخ علم کتابی در آن زمینه بنویسد، تا فیزیکدانان ایرانی که گویی از درخشش‌ در رشتۀ تخصصی‌شان شرمنده‌اند و بازی در زمین فلسفۀ و تاریخ علم را پیشۀ خود ساخته ‌اند.

کتاب یکپارچگی دانش آیینۀ تمام نمای خام‌دستی یک متخصص علوم طبیعی در فلسفۀ علم به طور خاص، و در فلسفه به طور کلی است. ادعاهای گزاف دستیابی به حقیقت مطلق و عینی در این کتاب بدون هیچ پاسخ شفافی به انتقادات فلاسفه به ادعاهایی از این دست، هر خوانندۀ آگاهی را شرم‌زده می‌کند؛ مخصوصاً خوانندگانی که دستاوردها و آثار دانشمندان علوم طبیعی را ستایش می‌کنند ولی اشکالات و انتقادات اساسی دهه‌های اخیر را به علم‌زدگی[4] می‌شناسند.

به عقیدۀ ویلسون بیشتر مسائل روزانۀ بشر امروز چون درگیری‌های قومی و مسابقات تسلیحاتی را تنها می‌توان با هضم علوم انسانی درعلوم طبیعی حل‌وفصل کرد. به عقیدۀ او اگر بتوانیم به چشم‌اندازی از جهان، آن چنان که واقعاً هست دست‌یابیم، می‌توانیم از «ایدئولوژی‌ها و احکام مذهبی» (ص22) رها شویم. در واقع به نظر می‌رسد ویلسون، که در ابتدای کتاب، شرح بی‌دین شدن و ایمان آوردنش به خدای علم را تعریف می‌کند، می‌خواهد این خدای جدید را جایگزین خدای سنتی کند؛ و هیچ متوجه نیست، اگر راه حل مسائل بشرْ ایمان به یک حقیقت و پذیرش همگانی یک روایت از جهان و واقعیت بود، همان نظام‌های سنتی مسائل را حل کرده بودند. ویلسون گمان می‌کند مشکل نظام‌های الهیاتی قدیم، عقلانی و علمی نبود آنها بود. او نمی‌فهمد که همین مفاهیم عقل و علم چطور داخل ساختارهای اجتماعی به اشکال گوناگون بازتعریف می‌شوند. هیچ به این فکر نمی‌افتد که شاید مشکلْ همین رؤیای تصاحب تمام حقیقت در یک منظر خاص عقلانی باشد. ویلسون آن قدر ساده‌دل هست که رؤیای کندرسه را تکرار کند: «زمانی خواهد رسید که خورشید فقط بر انسانی آزاد خواهد تابید؛ انسانی که جز عقل ارباب دیگری برای خودش نمی‌شناسد» (ص 28). ویلسون هیچ درکی ندارد که چه مقدار تحمیل و زور در همان جملۀ آخر می‌تواند نهفته باشد. از طرفی صراحتاً معتقد است دیکتاتوری‌های قرن بیستمی نتیجۀ سوءبرداشت از آرمان‌های روشنگری است، و از طرف دیگر، اندیشۀ پسامدرن فلسفی را متهم به نسبی‌باوری و بی‌اخلاقی می‌کند، چون به عقیدۀ او اگر عرایض این پسامدرنیست‌‌ها راست باشد، «هر فرهنگی به خوبی فرهنگ‌های دیگر شمرده می‌َشود منتها به شیوۀ خاص خودش؛ چند فرهنگی سیاسی توجیه می‌شود؛ هر قومیتی و هر کس با هر سلیقۀ جنسی در جامعه دارای درجۀ اعتبار مانند دیگران می‌شود» (ص60). آیا بوی نوعی فاشیسم تمامیت‌خواه به مشام نمی‌رسد؟ هر چند ویلسون صراحتاً خود را مبرا می‌داند ولی هیچ گاه راه حل مشخصی را نشان نمی‌دهد که از واقع‌باوری به تساهل با فرهنگ‌ها برسد. او مدافع حقیقت واحد و فرهنگ واحد است.

به نظر می‌رسد ویلسون و بسیاری دیگر از مدافعان واقع‌باوری افراطی علمی، دچار نوعی ایمان‌گرایی، از جنس همان ایمان‌گرایی مسیحی اند. او هم به «حقیقتی» اعتقاد دارد و برای تبلیغ آن خود را بی‌نیاز می‌بیند که به منتقدان پاسخ دهد. و در عوض ترجیح می‌دهد صرفاً وعظ کند تا وجدان به‌خواب رفتۀ مخاطب را بیدار کند و مسیری پیش روی او بگذارد که او را به سرمنزل حقیقت سرمدی رهنمون شود:

جبهۀ مقدم این مسیر، علم اعصاب شناختی است. [...] برای نخستین بار پرسش‌هایی واقعاً مهم چنان مطرح می‌َشوند که بتوان به آنها پاسخ داد؛ از جمله این که: ذهن از کدام فرایندهای سلولی تشکیل می‌شود؟[...] می‌توانید این کشش غریزی [به پژوهش علمی دربارۀ این پرسش] را غربی بنامید، می‌توانید آن را مردگرایی بپندارید، و اگر لازم بدانید می‌توانید بی‌گفتگو آن را به عنوان استعمار رد کنید. ولی من آن را سرشت بنیادین انسان می‌دانم. این کشش غریزی در پیشرفت علم نقش به سزایی داشته است، ریشه‌اش در هر چه هست باشد (صص 145-146).

آیا وجود این، به قول او، «کشش غریزی» یا «سرشت بنیادین انسان» یادآور «گرایش فطری انسان به دین» نیست؟ او در سراسر کتاب، نه تنها استدلال نمی‌کند، بلکه چون واعظان دین و اخلاق، صرفاً ما را دعوت می‌کند که به ندای فطرت لبیک بگوییم و ایمان بیاوریم به یکپارچگی دانش. او به انتقادات پاسخ نمی‌دهد، چون احتمالاً غرض‌ورزانه و به دور از وجدان پاک علمی هستند؛ استدلال نمی‌آورد، شاید چون دل برای خود دلایلی دارد که سر از آنها بی‌خبر است؛ بلکه فروتنانه و واعظانه ما را دعوت می‌کند به علم‌زدگی افراطی او ایمان بیاورید و رستگار شویم. و گمان کنیم خدای علم همۀ سوالات را پاسخ می‌دهد و حقیقت عینی لخت فقط با روش قطعی علم به دست می‌آید. او ممکن است دانشمند ستایش‌برانگیزی در رشتۀ خود باشد (و من به شخصه از مطالعۀ آثار زیست‌شناختی او بسیار استفاده و لذت برده‌ام) ولی نه فقط درک چندانی از علوم انسانی ندارد، بلکه از خود علوم طبیعی نیز فهم دقیقی ندارد؛ همانطور که همتایان جامعه‌شناس معرفت هم از درک استحکام دستاوردهای علمی عاجزند. به قول کارل پوپر: «علم‌گرایی فقط تلاشی برای استعمار علوم اجتماعی و انسان‌گرا با روش‌های علوم طبیعی نیست، بلکه تلاشی است برای استعمار آنها با آنچه به اشتباه تصور می‌َشود که روش علم طبیعی است».[5]

[1] reduction

[2] reductionism

[3] مثلا بنگرید به راز آگاهی نوشتۀ جان سرل، نشر مرکز. و همچنین آثار تامس نیگل در این حوزه از جمله کتاب ذهن و کیهان.

[4] scientism

[5] Popper, Karl. 1969. A Pluralist Approach to the Philosophy of History. In Roads to Freedom: Essays in Honour of Friedrich A. von Hayek, ed. Erich Streissler, 181–200. London: Routledge & Kegan Paul. p. 189.

علوم انسانیتاریخ علمترویج علمفلسفۀ علمجامعه شناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید