آرام نوک انگشتم را روی رگ های برجسته دستش کشیدم و زیر لب گفتم:به جای خون در رگ هایت نور جریان دارد.....
_هی کسی تا حالا بهت گفته که صورتت شبیه یه کهکشون پر از ستاره است؟
+ .........
و چاوشی که آرام در گوشم زمزمه می کند:
دلت تهرون
چشات شیراز
لبت ساوه
هوات بندر
از دور که نگاهش می کرد او را یاد شازده کوچولو می انداخت
با آن موهای حلقه حلقه طلایی ای که روی پیشانی اش ریخته بود
آن شالگردن قرمز و نارنجی
آن کتانی های زردش
و آه او بیشتر از همه عاشق آن ها بود
آن کتانی های زرد......
+تو به تناسخ اعتقاد داری؟
_فکر میکنم آره
+به نظرت توی زندگی بعدی قراره به چی تبدیل بشی؟
_امممم.... شاید یه نامه که روی برگه کاهی نوشته شده،یه روباه یا یه ستاره تازه متولد شده توی یه کهکشان خیلی خیلی دور
+شایدم یه عروس دریایی توی آبی ترین اقیانوس دنیا
بعضی وقت ها که دلت میگیره و همینجوری یه هویی دوست داری به اینجا سر بزنی :)