و زمین حول محور دامن سرخت میچرخد :)
شده آیا ته یک شعر ترک برداری؟

می خواهم عاشق شوم
تا دنیا را تبدیل به پرتقال کنم
و آفتاب را بدل به فانوسی برنجی
می خواهم عاشق شوم ...
تا پایان دهم پلیس را،مرزها را،
بیرق ها را، زبان ها را،
رنگ ها را نژادها را.
محبوب من،می خواهم تنها برای
یک روز دنیا را بگردانم
تا جمهوری احساس را بنا کنم.
نزار قبانی
.
.
.
و تازه میفهمم
که برف،
خستگیِ خداست!
آن قدر که حس میکنی
پاک کُنش را برداشته و
میکشد روی نامِ من،
روی تمامِ خیابانها،
خاطرهها..!
گروس عبدالملکیان
.
.
.
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق
.
.
.
چه کسی میداند که تو در پیله خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا ....
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی!
سهراب سپهری
.
.
.
نگاهت طعم زندگی میدهد
مثل طعم چای دارچینِ مادربزرگ
بوی نانِ تازهی وسط سفره
یا همان بوی نمِ باران میان کوچههای کاهگلی
اصلاً نگاهِ تو، همیشه طعمِ دلشورههای اتفاقات شیرین است...
یونس مقصودی
.
.
.
چشم های تو،
زیباترین چشم هایی است
که آدم میتواند ببیند
و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛
سپیده دم همه ستاره هاست.
لبان تو،آیینه ای است که از ظرافت روحت حرف میزند
و روحت روح وقار و متانت است.
شاملو
.
.
.
گیسوانِ تو شبیه است به شب
اما نه!!
شَب که اینقدر نباید به درازا بِکِشَد...
فاضل_نظری
.
.
.
یکی از همین روزها ی نه چندان دور
یکی از صبح های بارانی
که باز هم دلتنگی
بر گوشه ی ایوان چکه کرد و
گونه ی یاس ها را کبود...
تردیدها را با خواب گنجشکها می پرانم
لباسی آبی بر تن رویاهایم می پوشانم و
زنگ خانه ات را می فشارم....
شهره عابد
و من ته همه این شعر ها ترک برداشتم:)
دمِ شما بسی بسیار گرم.
مرسی عزیز دل
پست های شما هم کلی حال خوب و قشنگ داره
قلبتون پر از ستاره باشه:)
شاد از پریشانی تو، به موسیقی روحت گوش فرا می دهم و صورتم را در مقابل نسیم آرامش بخش این اتاق ساکت و بی پنجره می گیرم.
به ترک سوم که رسیدم، قطره اشکی چکید...
صفحه تار شد.
و این عشق است. چشمانم تار گشته، نه اسمی می بینم و نه کلمات را می خوانم...
و این عشق است که چشم ها را به روی حقایق و تیرگی ها می بندد.
زندگی فقط حس کردن ضربان قلب و روح می شود و مرگ تو را دلخور نمی سازد. هیچ چیز تو را دلخور نمی سازد زیرا که روحت به اوجش رسیده و زندگی را زیسته ای. حتی برای یک لحظه.
حس میکنی که ورودت به این جهان، هدفش همین حس بوده. همین چشم ها. همین سردرد آرام شده.
گندم جان:)
ممنون که هستی.
ممنون که زندگی رو به ما میدی.
شاد باشی:))
چقدر قشنگ بود.....
قلبمان یک بار دیگر از شدت زیبایی ترک برداشت
من چه طوری میتونم زندگی رو به تو بدم درحالی که تو، خود زندگی هستی
زندگی توی رگ هات جریان داره ....
تو نیز شادتر باشی:)))
عزیزم...
بوسه بر قلبت.
آینه ای بیش نیستم.
توی چشمات، یه سرزمینه که نمیشه کشفش کرد. عمقش زیاده و بدن ما نمیکِشَتِش.
شاید اگه توی خلسه ی روحی فرو رفتیم؛ بتونیم واردش بشیم. شایدم نه!
فادات
گلچین زیبایی بود
سلیقه ی خوبی دارید:))
ممنون که خوندین
ستاره آسمونتون پرفروغ باشه :)