gary ( گَری ،‌ نخونی گاری !?)
  gary ( گَری ،‌ نخونی گاری !?)
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

داستان برنامه نویسی من در سن 15 سالگی

آقایون و خانمای عزیز سلام ...این اولین نوشته من در این وبسایت فوق العاده مفید و کاربردی هست و اگه ایرادی ، اشکالی چیزی داشت به بزرگی خودتون ببخشید قول میدم دیگه تکرار نشه :) ( این" :) " رو از جادی یاد گرفتم ..خخخخ)

خب آقا داستان از اونجایی شروع شد که من پول عیدی های چند سالمو جمع کرده بودم و با همون مشکلی که هممون داریم وقتی پول میاد دستمون ، مواجه شده بودم . این ورو بگرد اونورو بگرد تا بالاخره فهمیدم باهاش چیکار کنم .. به پدر مادر گفتم من میخوام باهاش لپتاپ بخرم .... آقا اولش گفتن پول حروم کردنه و اینا .. تا بالاخره با کلی حرف و صحبت تونستم راضیشون بکنم که برام بخرن .. و قصد داشتم در ادامه برم کلاس برنامه نویسی .. آقا ی روز قبل از موعد مقرر شده برای خرید ، خودم با یکی از دوستام که اونم میخواست همین کار منو بکنه رفتیم توی پاساژ طالقانی اصفهان و شروع کردیم به گشتن . بعضیاشون وقتی میدیدن بچه ایم قیمت چرت و پرت میگفتن و ما هم با لبخندی ملیح میگفتیم مغازه بغلی که ارزون تر میده ..اونم شروع میکرد دلیل های الکی آوردن و ما از حسن نیت فروشنده محترم باخبر میشدیم .

بوم بوم ! آقا زمانش فرا رسید .. صبحش ، زود پاشدم رفتم حموم و با خوشحالی اومدم لباس خوشگلامو پوشیدم ، سوار ماشین شدیم و رفتیم تا بنده به مراد دلم دست پیدا کنم . آقا خلاصه ما شروع کردیم بگیم که آره این مغازه با این قیمت با این مشخصات داره و همینجوری مغازه به مغازه رفتیم جلو تا بالاخره یکیش مورد تایید پدر گرامی قرار گرفت . البته باید بگم که کلا اون موقع با اون پول ( حدود 5 تومن ) دو تا لپتاپ توپ توی بازار بود یکیش مال ایسر بود یکی دیگشم مال ایسوز . سرتونو درد نیارم آقا ما لپتاپو با خوشحالی غیرقابل توصیفی خریدیم و اومدیم خونه .. فردا صبحش پا شدم حضوری برم تو ی موسسه معروف تو خیابون سعادت آباد اصفهان ثبت نام کنم که البته طبق معمول زود رسیدم به حدی که هنوز حتی در ساختمون هم باز نکرده بودن .. هی چرخیدم و مغازه های بسته رو تماشا کردم ( یه ماشین فروشی اونجا هست فقط بنز و بی ام و داره .. زل زده بودم به ماشیناش ) تا بالاخره اومدن و با سلام و صلوات رفتم واسه ثبت نام ... میخواستم خیر سرم خیلی پایه ای شروع کنم به یادگیری ، واسه همین از سی++ شروع کردم . سه روز در هفته بود از هشت و نیم تا 10 .. اصلا حالم توصیف نشدنی بود .. جلو جلو درسارو میخوندم ...مثلا وقتی استادمون میخواست حلقه رو درس بده من تا تهشو رفته بودم ..حتی ی کتاب قطور هم خریدم که بعضی مواقع از باز کردنش وحشت داشتم خخخ...

این داستان ادامه داشت و بنده سه ماه تابستون رو به این کار اختصاص دادم و اول دوره مبتدی و سپس پیشرفته رو رفتم و هر دو دوره رو با نمره خوب به پایان رسوندم . تجربه خیلی خوبی بود کلا حس خیلی جالبی داره ادم فکرمیکنه خیلی خفنه .. آخه تصویر ذهنی که هممون از برنامه نویس و اینا داریم .. یه آدم عینکی باهوشه که جز صدای تق تق کیبورد توی اتاقش نمیاد و آخرم همه ازش کمک میخوان و بعدشم تا یجایی رو گند میزنه دستشو میکنه تو موهاش و ادامه داستان ... ولی آقایون اینارو بریزید دور ... اسمش روشه .. توی فیلم ها ما اینارو میبینیم ولی در واقعیت اوضاع جور دیگری ست . اولا بگم که توی همون کلاس ها هم تا آخرشو بهتون یاد نمیدن یعنی استاد ما تو دوره پیشرفته تا توابع api رو درس داد در حالی که هیچکس نمیفهمید داره چیکار میکنه و هممون عین بز فقط نگاهش میکردیم خودشم یه لبخند ملیحی میزد و مشخص بود فهمیده هممون هنگ کردم ... آقا خودت باید بشینی عین چی تمرین کنی .. هی بنویسی هی کامپایل کنی هی اشتباه شه هی ارور بده تا بالاخره درست شه .. از آموزش های دوست خووووبمون آقای علی اولادی که توی همین وبسایت هم صفحه دارن میتونین استفاده کنین بصورت رایگان ! یه اصفهانی میفهمه چرا رایگانش رو بلد کردم خخ...

الان که این متن رو نوشتم لبخند اومد رو لبام .. چون خیلی حادثه های در ظاهر ناگوار برای خانواده ما افتاد و کلا درگیر شدیم ولی همین نوشتن تونست خیلی حالمو بهتر کنه ... اگه اشکالی چیزی بود قربون دستتون بگین .. کوچیک همتون : سعید

برنامه نویسیcداستان زندگی من
اگه سوالی یا صحبتی بود : migmig.spl22@gmail.com میدونم خنده داره خصوصا اون میگْ میگ ٌِ اولش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید