ایرانشهر قدیم
🕯️ پارت اول – سایهها در مه
کسی نمیدانست اولین نفر که پا به ایرانشهر قدیم گذاشت، چه دید.
فقط این را میدانند که دیگر هیچکس صدایش را نشنید... حتی خودش.
شهر، جایی دور افتاده میان کوهها و درههای تاریک بود. نقشهها اسمش را نداشتند. قطارها از کنارش رد نمیشدند. مردم میگفتند آنجا نفرین شده. اما کسی دقیق نمیدانست چرا. فقط یک جمله از نسلها پیش مانده بود:
«ایرانشهر زنده نیست، اما میبیند.»
نیمهشب بود. مردی تنها، به اسم طاهر، در جادهای بیانتها میرانْد. ماشینش پیر و خسته بود، مثل خودش. ناگهان مهی غلیظ، مثل انگشتان سرد یک روح، جاده را بلعید. چراغها چیزی نشان نمیدادند. فقط سفیدِ سفید.
و بعد... تابلو ظاهر شد.
تابلویی چوبی، پوسیده، و خیس از مه.
روی آن نوشته شده بود:
"به ایرانشهر خوش آمدید"
طاهر ترمز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. نه خانهای، نه صدایی. فقط آن تابلو.
اما موتور خاموش شد. نه با لرزش، نه با صدا. فقط مُرد.
طاهر پیاده شد.
هوا سرد بود. بوی خاک خیس، گوگرد، و چیزِی دیگر... بویی که نمیشناخت، اما دلش را آشفت.
از مه، صدایی آمد.
نه واضح، نه انسانی.
مثل زمزمهای از دهانِ خالی یک قبر.
"برگشت نداره..."
طاهر عقب رفت.
اما حالا تابلوی چوبی نبود.
جایش دیوار سنگی بود.
و روی آن حک شده بود:
"هر که وارد شود، ناپدید شود..."
پشت سرش دیگر ماشین نبود.
فقط جادهای که به تاریکی میرسید.
---
🕯️ پارت دوم – درختان نفس میکشند
طاهر نمیدوید. نمیتوانست. فقط ایستاد و به تاریکی نگاه کرد.
اما تاریکی هم به او نگاه میکرد.
مه عقب رفته بود. یک مسیر سنگفرش، با دو ردیف درخت که تا بینهایت امتداد داشتند.
درختانی سیاه، بلند، بیبرگ.
اما نفس میکشیدند.
طاهر شنید. صدای خسخس، آرام، از تنهی درختان میآمد.
یکی از درختان قطرهای سیاه از خودش بیرون داد.
قطره افتاد روی زمین، و طاهر عقب پرید.
ولی زمین خیس نبود.
جای قطره سوخته بود.
صدایی آمد.
قدمهایی کشیده روی سنگفرش.
طاهر برگشت.
کسی نبود.
اما حالا درختان نزدیکتر بودند.
نفسهاشان را حالا میشد روی پوست حس کرد.
سرد، خیس، و پر از نفرت.
صدایی از گوش چپش آمد:
"چشماتو نبند..."
اما طاهر پلک زد.
وقتی باز کرد، خودش را تنها دید.
فقط خاک بود و مه.
و یک خانهی تاریک و چوبی، وسط میدان متروکه.
درِ خانه باز بود.
و چیزی پشت سرش ایستاده بود.
نه آدم، نه حیوان.
فقط "چیزی" بود، با پاهای زیادی...
و دهانی که از کتفش باز میشد.
---
🕯️ پارت سوم – خانهی بینام
خانهای متروک، با سقفی که آسمان را قورت داده بود، پنجرههایی شکسته، و در چوبی که آرامآرام باز شد.
مه تا لبهی در خزیده بود.
خانه بوی خون میداد.
نه خون تازه، نه خون خشکشده.
بوی دل باز شدهی انسان میداد.
روی دیوار نوشتهای بود، با چیزی شبیه به خون:
«آل هنوز گرسنه است.»
صدای خندهای زنانه از طبقه بالا آمد.
شبیه خندیدن کسی بود که دهانش از گوش تا گوش بریده شده.
طاهر به پلهها نزدیک شد.
اما صدای قدمهای اضافهای شنید.
پشت سرش کسی بود.
در اتاق بالا باز شد.
زنی آنجا بود.
اما نه زن.
پوستش خاکستری، صورتش دفرمه، دستهایی با ناخنهای آهنی...
و دهانی که وسط شکمش بود.
آل.
لبخند زد.
و گفت:
«این خونه مال تو نیست. اما قلبت چرا.»
با اولین قدمش، خانه شروع به لرزیدن کرد.
---
🕯️ پارت چهارم – دالانهای نفسگیر
وقتی چشمانش باز شد، دیگر در خانه نبود.
دالانی بیپایان.
دیوارها خاموش، و هوا... مرده.
هر طرف که میرفت، راه ادامه داشت.
نفسها زیاد شده بودند.
نه از خودش.
از دیوار.
دیوار نفس میکشید.
روی یکی از سنگها نوشته بود:
«فقط اونی که گذشتهشو فراموش کنه، نجات پیدا میکنه...»
زمزمهای در فضا پیچید:
«تو طاهر نیستی...»
او تصویر خودش را در شیشهای شکسته دید.
اما صورتش کامل نبود.
نیمی مال خودش، نیمی مال کسی دیگر.
زنِ چادرسفید پشت شیشهای ظاهر شد.
لبهایش تکان میخوردند:
«ایرانشهر رو نمیتونی ترک کنی چون هیچوقت واردش نشدی.»
شیشه شکست.
و پشت آن، جنازهی خودش بود.
---
او در دالانی جدید، دری آهنی دید.
با نماد یک چشم ریشهدار.
وارد شد...
---
🕯️ پارت پنجم – آنچه پیش از تولد دیدی
نور نقرهای، صحنهای را روشن کرد.
یک روستا.
کودکی در حال گریه.
و مردی آویزان از دار.
روی تابلوی بالای سرش نوشته بود:
"او سعی کرد ایرانشهر را ترک کند."
طاهر کودک را شناخت.
خودش بود.
او قبلاً اینجا زندگی کرده بود.
یا شاید هرگز بیرون نرفته بود.
صدای پیرمردی در فضا:
"ایرانشهر، خودتو یادت نمیده... تیکهتیکه نشونت میده..."
او در آب معلق شد.
میان جنازههایی لبخندزن.
یکی از آنها شیشهای نشان داد:
"تو زادهی اینجایی.
نه انسانی.
نه فراری.
تو یکی از ما هستی..."
پوست طاهر نقرهای شد.
انگشتانش دراز.
چشمانش پشت سر را هم دیدند.
و صدای کودکانهای از دور آمد:
"طاهر؟ نوبت توئه بیای پیش ما..."
---
🕯️ پارت ششم – مهمانی بیپایان
او وارد سالن شد.
میز دراز.
شمعهایی که با فریاد روشن بودند.
دور میز، آدمهایی بیچشم، با لبخند.
صندلی خالی، با برچسب:
"طاهر – میزبان جدید"
کنار صندلی، آل نشسته بود.
لباس رسمی، چشمهای پر از غم.
"تو انتخاب شدی، چون فراموشت کرده بودن... حالا وقتشه یادت بیاری."
طاهر نشست.
با نشستن او، زمین چرخید.
شمعها جیغ کشیدند.
و صدای شهر بلند شد:
"دیگه کسی بیرون نمیره... چون دیگه کسی بیرون نیست."
در جادهی دور، تابلویی پوسیده ظاهر شد:
"اینجا خانهی توست.
اگر ما را دیدی...
یعنی خودت نیستی."
---
پایان.