پس از تو من شاعر نشدم. شدم عریضه نویسی که شکایت گاه و بیگاه قلبش را در بیقالبترین مرثیه دنیا جای میداد. پس از تو کامِ جهانم تلخ بود. تلخ نه مثل قهوهای که با خندههای یار شیرینش میکنی و زندانِ دنیا به کامت شیرین میشود.
تلخ از جنس فروپاشیِ تمامِ آنچه که روزی دوست میداشتم. وقتی دیگر چیزی برای دوست نداشتن وجود نداشت رنگ و طعم از یاده خاطراتم رفت. خاطرم هست روزی چشمانم ذوقِ دیدن داشت... صدای خوشِ قلبم در آغوش عزیزی ترانه مینواخت. خندههایم برای نوازشِ روحم پر میکشید...
حال انگار کسی ساعت دنیا را برای من نگه داشته. مرا به عصر یخبندان برده.. و میخواهد هزاران سال نوری دورتر به تماشای تکرار مرگ من بنشیند.
امروز ایمان دارم خدای عشق ضعیفترینِ خدایان است. خانهاش ویران.... خانهاش ویران او که خدای ویرانگرش، خدای امیدهای سبزه مرا در آتش جهنمِ خودخواهیاش سوزاند.
چند وقت پیش کسی پرسید په چیزی تورا خوشحال میکند؟ جواب دادم اینکه دوباره برای چیزی ذوق کنم.
من طعم ندارم. عطر ندارم. صدا ندارم. تصویر ندارم... از من یک هویت باقی مانده که برای فرار از تلخی دنیایش قناد شده.
پس از تو من قناد شدم....