قبل تر گمان میکردم آدم ها اگر نقاط تاریک هم را ببینند و باز هم یکدیگر را گرم در آغوش بگیرند، یعنی دوست داشتن، یعنی عشق!
اما این فقط پذیرفتن بود. پذیرفتنِ کامل نبودنِ یک انسان. اینکه اشتباهات کسی را بپذیری و ببخشی، اصلا به معنی عشق نیست. پذیرفتن، هدیهای است که به خودت میدهی تا هویتت را در قالب انسانیت بگُنجانی و از منافع و جامعه و عرف و هزاران قاعدهی مبتنی بر جبر، عقب نمانی.
آدمِ عاشق، قادر است نوری که معشوقش به جهان میتاباند را ببیند.. اگر او یا من یا هرکسی، نوره معشوقش را نبیند، عشقی در میان نخواهد بود.
ایمان دارم که دماوند، درخشش زحل را دیده بود. چرا که او، مرا از دل سیاهیها بیرون کشیده بود و هربار که به چشمانم نگاه میکرد، گویی شب پر ستارهی ونگوگ را پشت پلکهایش قایم کرده بود.
همه چیز نور است. تاریکی، ناپایدارترین بُعدِ باورهای ماست. وقتی نور را پیدا میکنی، همه چیز کنار میرود و جهان به وسعتِ ذوق چشمانِ کسی که دوستش داری زیبا میشود.
مدارا میکنم با درد، چون درمان نمییابم...