گاهی وقتا مجبورم چندروز با خودم هیچ حرفی نزنم تا دوباره با کلمهها آشتی کنم. امروز که داشتم آرد و دارچین رو الک میکردم توی ظرفی که تخم مرغ و شکر رو توش همزده بودم،یادم اومد اونی که قهره من نیستم.
من فقط رها کرده بودم. هر واژهای که شیرینیش برام دردناک بود رو خط زده بودم. مثل «دلم برات تنگ شده، بیا ببینمت.. »
و مثل یه گنجشک از قفس پریدم و فقط بال زدم... اونقدر بال زدم تا از گذشته فقط یه نقطهی مبهم اون دور دورا موند...
آرد رو که الک کردم، وقتش بود هویج رنده شده رو اضافه کنم.. دستمو بریدم. باز به خودم اومدم... یادم اومد من همونیام که میگفتم چه کسی برای جهان مرز کشید! وقتی فقط در رویاهایم تو را در آغوش میکشم..
.
اگه برگردی من همینجام! مثل قایقی روی آب... میمونم تا زندگیِ کوتاهم رو تجربه کنم. نه مسیری دارم نه مقصدی.