من جنبه مواجه شدن یهویی با خیلی چیزا رو ندارم.
جنبه خوندن یه متن، شنیدن یه آهنگ، رفتن به یه جای تکراری، حس کردن یه بوی آشنا، دیدن یه عکس…
من اینجور مواقع از خودم پرت میشم بیرون. بعد باید تا چندروز دنبال خودم بگردم ببینم کجام و چیشد و چجوری باید دوباره خودمو پس بگیرم.!
فرقی نداره کجا باشم! اون ثانیه های اول به وضوح دچار فروپاشی روانی میشم و اونقد برای محکم نگه داشتن نقاب طبیعی و خوشحالم تلاش میکنم که تمام انرژیمو از دست میدم.
ممکنه وسط صحبت با مشتری بغض کنم، ممکنه با درد کشیدن مامان زجه بزنم، ممکنه با نگاه نگران بابا به چشمای قرمزم خجالت بکشم. یا حتی خواهرزاده کوچیکو محکم بغل کنم و در گوشش بگم تو تنها پناه برای آیندهی تنهای منی…
اما توی تمام این لحظه ها یه بخشی از حواسم روی دستامه. توی تمام این لحظه ها یک سری سوال بی جواب دارم …
مثلا میپرسم دستاش کجاست که آرومم کنه؟