چرا انقد کم اینجا مینویسم؟
چون زیاد چیزی برای نوشتن نمیمونه. چون هرچی به ذهنم میاد دارم به اون میگم. یا تو تلگرام یا تلفنی. اما این یکی رو باید اینجا بنویسم.
امروز دقیقا ۴ سال از روزی که در جواب اظهار علاقه ی خجالت زده ش، یه طرّه از موهامو قیچی کردم و تو جعبه براش فرستادم میگذره. دقیقا ۴ سال... ۲۸ تیر ۱۳۹۸. ۱۰ ماه بعد از نامه نگاری هایی که هنوز همدیگه رو ندیده بودیم و فقط عاشق آدمِ پشت اون نامه ها شده بودیم.
حالا دیگه خیلی به مهاجرت نزدیکه. شاید دوماه نهایتا. و از من قول گرفته که برای اپلای کردن تلاش کنم. چون گفت حضور من براش آپشن نیس ، یه "باید"ه.
اما وضع من:
۷ ماه از طرحم مونده. بهتون نگفته بودم ، الان پزشک طرحی اورژانس تو یه شهر کوچیکم. ۱۰ روز ماه اونجا ام و ۲۰ روز خونه. تا وقتی طرحم تموم نشده نمیتونم مهاجرت کنم. اصلا من تا این اخیرا به مهاجرت فکر هم نکرده بودم. مامان بابای من هرماه خودشون با ماشین میبرنم به اون شهر کوچیک که کشیکای ۱۰ روزه م رو بدم و بعدم خودشون میان دنبالم که برم گردونن . چون مامانم میترسه که تنها برم و بیام. مامانم از اون ماماناست که به شدت معتقده هر اتفاقی قراره بیفته باید کنار هم باشیم همگی. حالا چن ماه بعد اگههههه موفق بشم اپلای کنم
باید به این مامانِ شکننده و همیشه نگران بگم " خب خدافظ من دارم میرم خارج هم درس بخونم و هم کار کنم و هم قراره با یه پسری که تا بحال ندیدید ازدواج کنم. "
میگه تو بالاخره باید مسیرتو از والدینت جدا کنی. اما خب چرا بهش نگفتم که برای تو گفتنش راحته چون ۷، ۸ ساله دور از خانواده ت داری تو تهران تنها زندگی میکنی و مامان بابات به هر دلیل مشوق مهاجرتتن. اما خانواده من شدیدا معتقدن که اینجا بهترین موقعیتو میتونی داشته باشی ، مطب میزنی و بیمارستان میری و فلان.
چرا دیشب وقتی داشتم شرایطو براش توضیح میدادم به اینا اشاره نکردم؟ که آخرشم انگ بخورم که درک نمیکنم موقعیتشو.
خدایا من میدونم چقد همه مراحل براش سخته.اما وقتی اون بره واقعا چه بلایی قراره سر من بیاد؟
اگه نتونم دیگه ببینمش چی؟
دارم دیوونه میشم واقعا و "ولی افتاد مشکل ها" یه بار دیگه داره رخ میده انگار واسمون.
تو پنج سال اخیر به این بدی نبوده حالم هرگز.
یا رب سببی ساز.