حالم بهتره. از پس کارای روزمرهام برمیام و میتونم خوب هندلشون کنم. امروز یه بار رفتم پیش روانپزشک و یه بارم پیش روانشناس. تمام پولامو دارم به پای دکترا میریزم. میدونم من اون ادم شاد و خوشحال نمیشم هیچ وقت ولی همینکه میتونم زندگیمو مدیریت کنم هم خودش خوبه.
جدیدا خودمو زیاد مقایسه میکنم ولی باید یادم باشه هر کس هرجا هست ناراضیه. اگه یاد نگیرم با چیزی که هستم خوشحال باشم همیشه نگران خواهم بود.
برنامهای که برای خودم چیدم هم قابل اعتماد به نظر میاد. باید به خودم و نظرم اعتماد کنم. به حرف بقیه گوش نکنم.
سالاد مرغمم درست کردم و الانم دارم چایی سبز میخورم. اخبار گوش میکنم و اینجا وبلاگ مینویسم. باید دست از نگران بودن برای آینده بردارم.
دیگه نمیتونم برای چیزی نگران باشم. میخوام بزارم هرچی همونطور که میخواد پیش بره. با فلو پیش میرم.
چیزی که بیشتر از همه لذت میبرم این روزها ازش اینه که سر کلاس و بحثهای مهم بشینم و سوال بپرسم. از سوال پرسیدن لذت میبرم. احساس زنده بودن بهم میده.
روزهام داره اینجوری میگذره.