هیچ وقت دلم با زندگی صاف نشد. در بهترین روزهایم بخشی از من تمایل به زندگی نکردن داشته. در روزهای بدم قعر یک چاه بودهام.
ابتدا فکر میکردم مشکل از افسردگی ام است، اما حالا مدت زیادی است درمان دارویی میگیرم. دارو باعث میشود تجربه بسیار متفاوتی از زندگی کردن داشته باشم. تجربه ای که هیچ وقت نداشته ام.
حالا فهمیده ام ادمها چقدر اسان زندگی میکنند. چقدر تجربه زندگی کردن برای من سخت بوده است. با این حال حتی روی اسان زندگی را هم دوست ندارم. واقعا دارم میپذیرم که زندگی کردن برای بعضی ها ساخته نشده.
فعلا که پناهم کار کردن است. کار میکنم و همه چیز را فراموش میکنم. باید بگویم که زندگی کردن در اینجا به رنجم می افزاید. ادمها غمگینند. نظراتشان عصر حجری است. دست از حرف زدن برنمیدارند. مزخرف میگویند. از من هم خوششان نمی اید. وصله ناجورشان هستم.