vahid.ra
vahid.ra
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دو فنجون ...

قهوه را دَم میذارم و منتظرم تا بوی قهوه شامه ی لحظاتم رو نشانه رود، و چقدر عاشق این انتظارم؛ انتظاری معمولی، و چقدر همین معمولی بودن زیباست؛ و به این فکر میکنم که ای کاش همه ی انتظارها به همین شکل آرامشبخش و خوشعطر بودند.

و از همه زیباتر اینه که دو فنجان برای پُر کردن هست.

مگر دلنشین تر از این صحنه هم هست که تو داری فنجون قهوه ای رو سَر میکشی که من برایت دَم کرده ام و من را ببین که چقدر خوشبختم که با شیرینی نگاهت قهوه ام رو سَر میکشم. من حسود نیستم ولی نخواه که به فنجانِ در دستت قافیه رو ببازم، پس از من دریغ نکن آنچه را که هوای دلم میخواهد...!


روزگارنامهروزمرگینوشتنعاشقانه
می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید