ده سال پیش به باغوحشی رفتیم که بخش هیجانانگیزش مربوط به دوتا ببر میشد. ببرها توی دالان دراز و بزرگی بودند که انتهایش تاریک بود و ما چیزی نمیدیدیم. توی دالان اصلی، دالانهای دیگری هم بود که ببرها از هر کدام که میرفتند از یکی دیگر سر در میآوردند. برخلاف همهی باغوحشها که قفسها را با حصار فلزی میسازند، ببرها را با شیشه از ما جدا کرده بودند. ما این طرف بودیم، آنها آن طرف. به نظر همه چیز طبیعی میآمد. اولش فکر میکردی خب، نباید فرق زیادی بین حصار و شیشه باشد، ولی بود. درست برعکس، خیلی خیلی فرق داشت.
ما برای آنها بودیم ولی نبودیم. میخواستند چیزی را که میدیدند یک لقمه کنند ولی نمیشد. از آن طرف، آنها برای ما بودند ولی دیگر ببر نبودند. میرفتیم توی صورتشان. فکرش را بکن؛ توی صورت ببر! با فاصلهای کمتر از سه سانتیمتر. پنجه میکشید، میغرید، ولی چه فایده. صداشان بود ولی نبود، درست مثل وقتی که توی کامپیوتر چیزی را cut میکنی ولی هنوز paste نکردهای. ببری با آن هيكل، با آن عظمت شده بود مثل یک گربهی خانگی. آن هم نبود، شده بود پیشی.
یک حصار ساده، یک فاصلهی سه سانتیمتری همهچیز را به هم زده بود. همهی عوامل طبیعی بودند ولی حاصلش یک اتفاق غیرطبیعی میشد، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتی...
پاراگرافی از کتاب لذتی که حرفش بود