بیشتر از یه هفته است خونه مامان نرفتم
یه مشکلی داشتم باهاش که نمی فهمیدم چیه
توی یه عکس
الان خونه مامانو دیدم تو پس زمینه عکسی که خواهرم توی یه گروه، از خودش گذ اشت، قلبم ذوب شد و از چشمم چکید
آه مامان
خونه مامان قلبمو گرم می کنه
وقتی به سمت خونه اش می رم قلبم گرم میشه
اون گرما مثل گرمایی است که تخم برای جوجه شدن میخاد
جوجه برای بزرگ شدن میخاد
آواره برای حس خونه داشتن میخاد،
گرمای مادره
اما وقتی می رم می بینم نیست اون گرما تبدیل میشه به خنجر یخ
چی میشد اگه اون گرما ازم گرفته نمیشد
چی میشد اواره نمیشدم!
یعنی از دنیا یه حس گرمای قلبی برای من کم نمیشد، کاینات به هم می ریخت؟
دنیا اینقد حقیره که تحمل گرم بودن قلبهای مادر فرزند رو نداره؟
وقتی از هرچی مربوط به مامانه دوری می کنم اون گرما و شعفش رو؛ شعف پناه قلبی داشتن، شعف خانه گرم داشتن یه جوجه یخ زده؛ رو تجربه نمی کنم که بعد درد سراب بودنش روی قلبم آوار بشه.
دنیا با آدم چی کار می کنه!
مادرت رو ازت می گیره و مجبورت می کنه که از هرچی که مربوط به اونه دوری کنی
مجبورت می کنه که کلا حذفش کنی وگرنه افسرده باقی می مونی
مثل زخمی که تا تا براده های ترکشی رو که بهش خورده هم بر نداری، خوب نمیشه
چقدر بی رحم!