Fatemeh- Gh
Fatemeh- Gh
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

بعد از یک ناامیدی دیگر

صبح شنبه است. از شش بیدار شده‌ام و حسابی به خودم رسیده‌م. انگیزه؟ شاید لباس قشنگی که تازه خریدمش و ذوق پوشیدنش را دارم. با این‌حال همه چیز آنقدرها هم که من فکر می‌کنم زیبا نیست. بیدار شده‌ام و یادم آمد دیشب چه حس بدی بهم تزریق شد. بیدار شدم و یادم آمد چقدر همه چیز چرک و کدر و غیرواقعی است. یادم آمد که حس ششمم چقدر قوی است و راست می‌گوید که هیچ‌چیز واقعی نیست دختر. هیچ‌چیز. جز همان چند ساعت کوتاهی که تجربه‌ش کردی و کاملا جسمانی و تنانه لذتش را بردی. احساس و عشق و این چیزها را بگذار دم کوزه و آبش را بخور. همین و همین.

با این‌حال این احساس چرک را می‌پذیرم. دوست دارم و بابتش خوشحالم. این اولین بار نیست و آخرین بار هم نخواهد بود. هربار به امید بهبود چیزی واردش می‌شوم و هربار ناامید می‌شوم. هربار می‌فهمم که جایی چیزی می‌لنگد و هربار فکر می‌کنم این بار شاید فرق داشته باشد. و ندارد. هیچ‌باری ندارد.

این وقت‌ها دلم بابا را می‌خواهد. محبتش را. همیشه محبتش را می‌خواهد. باورش را. شاید باورش را بیشتر از هروقت دیگری می‌خواهم. هربار وارد ماجرایی تازه می‌شوم می‌فهمم دلم برای بابا تنگ شده. هربار زخمی تازه می‌شود می‌بینم که وابستگی‌م به او بیشتر شده. هربار از او خشمگین می‌شوم و هربار به او پناه می‌برم. پناه از دست آدم‌هایی که شبیه اویند و نیستند. شبیه اویند و ناامن. شبیه او و دروغگو. شبیه او و بسیار از او دور.

دلم می‌خواهد کسی نخ کلاف مغزم را بگیرد و باز کند. خودم حوصله‌ش را ندارم. حتی دنبال راه‌حل هم نیستم. گفتنش هم خسته‌م کرده. یک چیزی یک جایی زخمی است دیگر. چه فرقی می‌کند؟ این زخم تازه است و با هر هیجانی خونابش می‌زند بیرون. فقط خوبی‌ش این است که مثل بقیه اوقات دردناک نیست. روزها می‌گذرد و تو می‌دانی که دلتنگی عامل رنجیدنت نیست. می‌فهمی چیزی بیشتر از این است که رنجت می‌دهد.

چه جملات پیچیده احمقانه‌ای می‌نویسم. چه اهمیتی دارد؟

یک بار دیگر ناامید شدم و می‌دانم که این آخرین بار هم نخواهد بود.


عشقمحبتباباناامیدی
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید