+خدایا خواستیم بگوییم ما اگر گناه میکنیم؛ از نادانی است. نه از سر جنگ و عناد. ما را ببخش.
سکوت کردهم و به حرفهایشان گوش میکنم. این جمله را هم خودم سالهای سال تکرار کرده بودم. از اینکه به مقابله با خدا به جنگ بلند شوم میترسیدم همیشه. مرحله آخر کفر، یک وجب مانده به عاقبت نابخیری. درست دم دم دروازه جهنم. این چیزی بود که درون این جمله نشسته بود: «عناد با خدا به طور علنی»
من اما برایم مهم بود که خدا بداند دارم با او بد تا میکنم. از ندیدن و انکارش تا برخلاف دستوراتش عمل کردن. گفته بود نماز بخوانم؟ نمیخوانم. روزه؟ نمیگیرم. حجاب؟ نخواهم داشت-هرچند این یکی را بعید میدانم او گفته باشد. هرچیزی که او خواسته بود و همپیمانانش رویش تاکید میکردند را نمیخواستم. خشمگین بودم و میخواستم این خشم را به چشم و گوش همه برسانم. «من از خدای شما، از خود شما، از حرفهای شما و آن حرفهای خدایتان بیزارم. دلزدهم. خستهم». پیامی که قصد گفتنش را داشتم. بیآنکه اطمینان داشته باشم که کسی بشنود.
میدانستم این حجم چالش با وجودی که هنوز هم مطمئن نیستم وجود داشته باشد طبیعی نیست. رویگردانی من حداقل نباید این همه در بوق و کرنا کردن داشته باشد. این به جنگ برخاستن میتوانست خاموش و ساکت هم اتفاق بیفتد. جایی درون من. اما من با تمام آنچه داشتم - ظاهر و باطن- شمشیر را به روی این خدای خیالی بسته بودم. مسلح به هیچ. به خود. من در این جنگی که میدانستم بازندهم، هیچ بودم و با هیچ بودنم مقابلش ایستاده بودم.
من خدامو کشتم تا خودمو پیدا کنم. شاید خدای دیگهای دوباره برام ساخته بشه اما دیگه خدای قبلی مرده!
این جمله را که نوشتم گریهم گرفت.یادم آمد از تمام سالهایی که ساعتها روی سجاده میماندم و حرف میزدم. از تمام امیدهایی که برای خودم میساختم. تمام خدایی که فکر میکردم اگر التماسش کنم جواب میدهد. تمام آن احساس طردشدگی. رها شدگی. دیده نشدگی. شاید خدای درست حسابیای را برای خودم نساخته بودم. شاید تمام روزهایی که داشتم تلاش میکردم بهتر یاد بگیرم، تمام آن روزهای فکر کردن و نشستن و برخاستن با اهل این چیزها اشتباه بود. نمیدانم. خدای من مرده بود. کشته بودمش. و حالا فاتح و پیروز بالای سر قبری که برای خودم، برای خدای خودم کنده بودم ایستاده بودم و داشتم به جهانی نگاه میکردم که بدون نور امید، تاریک بود. اما حداقلش این بود که «واقعی» بود. یک لایه سیاه و کدر از یک نقاشی خوش آب و رنگ تصنعی رویش را نگرفته بود. یک چیزهای بیخودی شبیه به دستاویز پوشالی از آن بالا پرت نشده بود پایین که آدم دستش را بگیرد و فکر کند که نمیافتد. همه چیز سیاه بود اما همانطور بود که واقعا بود. عریان، تلخ و بسیار واقعی.