fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

در باب حصارهای بلندی که احاطه‌م کرده.

۲۸ ساله‌م. مجرد، در رابطه، کارمند، و در سعی برای اینکه هرروزم بهتر از روز قبلم باشد. هنجارشکن نیستم، اما خانواده‌م اینطور فکر می‌کنند. دستاوردهایم کوچک اما برای من ارزشمندند. مثلا پارسال توانستم اضافه وزن ۳۰ کیلویی‌ام را کم کنم، گواهینامه‌م را بعد ۵ سال بگیرم، از کاری که اذیتم می‌کرد استعفا دهم، با سلول به سلول نقاط تاریک وجودم در جلسات تراپی آشنا شوم، بپذیرم تا امروز آسیب‌های زیادی به آدم‌ها زده‌ام. بپذیرم زودرنج و پرتوقعم. یاد بگیرم کسی عاشق چشم و ابرویم نیست که بدون هیچ دستاوردی و صرفا بر اساس شخصیت تلاشگر و مسئولیت‌پذیرم به من کاری بدهد و حقوقی در آخر ماه. و حتی با من در رابطه بماند چون چند ویژگی مثبت دارم. یاد گرفتم زبان لین داشته باشم و همدردی‌ام با آدم‌ها را بیشتر کنم.

۲۸ ساله‌ام. فوق لیسانس دارم. تا اخرین روز تحصیلم به عنوان شاگرد اول کلاس شناخته می‌شدم. معلمی کردم، خبرنگاری. روزنامه‌نگاری و نویسندگی را هم در کارنامه‌ی کاری‌ام دارم. مسئول اجرایی برگزاری مراسمات و دوره‌های مختلف بوده‌ام. کارگاه مقاله‌نویسی و پروپوزال نویسی داشتم. ورکشاپ سناریو نویسی برگزار کرده‌ام. زبان فارسی را به دانشجویان غیرفارسی زبان آموزش داده‌ام. و بعد وارد مارکتینگ شدم. محتوا نویسی، طراحی استراتژی محتوایی، کپی‌رایتری و هرآنچه که در دنیای بزرگ مارکتینگ می‌توان یاد گرفت و انجام داد.

۲۸ ساله‌ام. مذهبی. خداباور. تا سه سال پیش چادری بودم. بعد عبا پوشیدم. بعد مانتو. حالا هم همینم. نماز می‌خوانم. زیارت می‌روم. موهایم از زیر شالم دیده می‌شود اما حواسم هست که شال از سرم نیفتد. دوستانم هم خداباور و هم آتئیستند. خودم خواسته‌ام هردو وجه را باهم داشته باشم. با بعضی‌شان کربلا رفتم و با بعضی‌شان مهمانی و شب‌نشینی.

۲۸ ساله‌م. و درحال تغییر. امروز اینم و فردا کسی دیگر. مسیر تغییر را برای ذهنم باز گذاشته‌ام. به باورهای مطمئن امروزم شک می‌کنم، اما با هر باوری به سمت و سویی کشیده نمی‌شوم. خط قرمز دارم اما باری به هرجهت نیستم. از در قفس ماندن بی‌زارم. از بی بند بودن هم. در هر جایی که باشم تعلقی به چیزی دارم. خانواده، باور، اعتقاد یا هرچیزی که خط قرمزهایم را مشخص کند. اما مسیر برای تغییر و رشد باز است. چون انسانم. و از یکجا بودگی بیزار.

با کسی جنگ ندارم؛ اما مجبور به جنگ شده‌ام انگار. از جنگیدن بیزارم. بیزار نه؛ خسته‌ام. از ایستادن نایی در پاهایم نمانده. دلم می‌خواهد بنشینم. نفس عمیق بکشم. با استرس از در خانه بیرون نروم.با استرس هم به خانه برنگردم. چیزی که میپوشم «فاطمه‌ای که دیگران می‌خواهند» نباشد. حرفی که می‌زنم «فاطمه‌ای که دیگران دوست دارند» نباشد. می‌خواهم خودم باشم. حصار نباشد. تعهد بماند و اجبار نه.

نمی‌دانم... این‌ها چیزهای زیادی از دنیاست؟

زندگیحصارزنداناجبارخستگی
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید