گاهی اوقات که نمیدانیم سر ناهار چه بگوییم؛ یک نفر یک غیبت جدید میاندازد وسط و بعد بقیه را مجاب میکند قضاوتشان را درباره آن داستان بگویند. میچسبد اغلب اوقات. گاسیبهای کاری در اغلب موارد میچسبد؛ مگر زمانی که شخص غیبتشونده خودت باشی.
دیروز اما روز خداحافظی از مدیر قدیم و معارفه مدیر جدید بود. آدم جدید را هیچکس دوست نداشت؛ به ویژه اینکه مدیر قدیمیمان به طرز بدی داشت از ما جدا میشد و مهربان و سهلگیر بود و نظم داده بود به این تیم بینظم و بیسامان و کلی برخوردهای ریز ریز خوب از او دیده بودم و شخصا دوستش داشتم. با همه ضعفهایی که داشت و روز آخر خودش معترفانه دربارهم در جمع بیانش کرد. بگذریم.
سر ناهار؛ آنقدر فس و بیحال بودیم که غیبت پشت مدیر تازه هم کیف نمیداد. یکجوری خرد و خاکشیر بودیم که حتی غذای بدمزه هم بدمزهتر شده بود. آن یک نفری که همیشه غیبتی برای گفتن داشت گفت بچهها! شما از چی میترسید؟ الهه گفت گربه. محمد گفت هیچی، من مرد آلفام. منیره گفت ارتفاع. من گفتم صدای رعد و برق و آویسا - این درونگراترین فرد جمع- گفت تنهایی! احسان گفت چرا؟ آدم که تنها نمیمونه! زدم توی سرش که صدای متاهل جماعت نشنوم! و خندید. الهه گفت ترس من هم هست. محمد گفت راس میگه. منیره گفت من هم و من سکوت کردم. بعد نگاه انداختم به جمعی که میانگین سنی همهشان بالای سی سال است و از مجرد و متاهل و در رابطه و سینگل و چه و چه با یک اندوه و ترس دستهجمعی درحال جنگند. آدمهایی که از تنهایی میترسند و به رو نمیاورند. آدمهایی که نمیدانند این جای خالی همیشگی را باید با که پر کنند؟ و این جای پر شده اگر روزی خالی شود باید با زخم تنهایی چطور کنار بیایند؟
اگر میتوانستم باز انتهای این یکی را هم با غر به خلقت خالق این دنیا به پایان میبردم. به اینکه اصلا نمیدانم خودش وقتی تصمیم گرفته کارخانه انسانسازی راه بیندازد به رنج تنهایی فکر کرده؟ خودش اصلا از تنهایی درکی دارد؟ میفهمد این یکی بار روی تمام رنجهای اجباری این دنیا جور دیگری سنگینی میکند؟ و نمیفهمد. احتمالا نمیفهمد. که اگر میدانست و میفهمید؛ انسان بودن پروژهای انقدر پیچیده نبود.