fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

در وسط کار

یک وقت‌هایی مثل حالا دلم می‌‌کشد وسط کار این صفحه را باز کنم و شروع به نوشتن کنم. از چیزهایی که حتی چند ثانیه قبل به آن فکر نکردم و به محض دیدن این صفحه سفید جاری می‌شود روی صفحه. به کلماتی که نادیده گرفته بودمشان یا چمیدانم؛ لابد یک جایی در ناخودآگاهم داشتند تلو تلو میخوردند.

یک وقت‌هایی مثل حالا دلم می‌خواهد از زمان و مکان جدا شوم و به واسطه موزیکی، تصویری؛ فیلمی چیزی آن چیزی بشوم که دوست دارم. آن چیزی که امن‌ترم می‌کند. آن چیزی که حالم را برمی‌گرداند به قبل. این را امروز با آن سکانس معروف Unorthodox تجربه کردم. درست وقتی همان موزیک آن شب توی اتوبان یکهو پلی شد و من پرت شدم به همان لحظات. همان شب. همان حس.

آن شب هایلایت زندگی‌م بود. هایلایت ۲۹ سالگی. هایلایت ورود به بخش جدیدی از زندگیم. سرم را که از شیشه بیرون آوردم، آن نسیم که پیچید لای موهایم، آن موسیقی که توی گوشم می‌خواند « این غم مال توعه بهتره باورش کنی» با خودم گفتم لحظه به لحظه این تجربه را نفس بکش فاطمه! و نفس کشیدم.آنقدر عمیق که هنوز وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی این موزیک را پلی می‌کنم؛ وقتی باد یکهو میپیچد لای موهام، پرت می‌شوم به آن شب.

دلم حرف زدن می‌خواهد. دلم باز شدن گره‌های مغزم توسط تراپیستم را می‌خواهد. دلم می‌خواهد برای یک نفر بگویم چقدر گم و خسته‌ام. دلم می‌خواهد بگویم همه کس دارند حوصله‌م را سر می‌برند. می‌خواهم بگویم گم شده‌ام و در عین حال لبریز از خودمم. آنقدر لبریز از خودم که تمام این آدم‌های دورم به هیجانم نمی‌آورند. آنقدر که غرق شدن توی کتاب و کلمه حالم را بیشتر جا می‌آورد تا قربان صدقه‌ها و اهمیت دادن‌های فیک.

کارکلمهداستانباد
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید