fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

در پله دوم سوپر تنگ و شلوغ کنار محل‌کار

یک روز عاقبت وسط کارهای روزانه، وسط خرید یک قوطی شیرنارگیل کوچک، درست وقتی از پله‌های سوپر تنگ و شلوغ کنار محل‌کار پا به بیرون می‌گذاری؛ یادت می‌افتد به طوفانی که از سر گذراندی. روی پله دوم پاسست می‌کنی و می‌نشینی به بهت. به خیره خیره ماشین‌های در حال عبور را دیدن و فکر کردن. به روزهایی که گذراندی. به لحظاتی که تحملش کردی. چون عشق. چون دوست داشتن. چون ترس! ترس عجیب از دست دادن.




طوفان تمام شده و تو با کسی که پا درونش گذاشتی فرق کرده‌ای. می‌دانی که دیگر با هیچ بنی‌بشری درون این طوفان نخواهی ماند. می‌دانی که شانه‌هایت خمیده‌تر از تحمل بار مصیبتی دیگر است. بدتر از همه؛ می‌دانی که دیگر «دوست داشتن» دلیل کافی‌ای برای هیچ‌چیزی در این دنیا نیست.

دیگر هیچ چهره سرخ و آبی و سیاهی از عشق نیست که تو را به وجد بیاورد. به وجود بیاورد. به انگیزه. به هیجان. طوفان تمام شده و تو با این قامت چندسانت پیرتر شده، ایستاده‌ای روی پله دوم سوپر کنار محل‌کارت و همانطور که مبهوت چرخش چرخ‌های پراید لکنده‌ی مشکی پلاک ۶۸ س هستی، با خودت فکر می‌کنی دیگر درون هیچ طوفانی دوام نخواهی آورد.

طوفانزندگیسختیمصیبتعشق
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید