همیشه دوست دارم آدمها رو کنار هم ببینم. وقتی یه دوربین داره از جمعیتی رو نشون میده که لبخند میزنن، اون لحظه ای که عضله صورت آدم ها شروع میکنه واکنش نشون دادن و در مقابل واکنش غیر ارادی بدنشون چارهای جز خندیدن و لبخند زدن ندارن. دلم خواسته اونطرف دوربین بانی و علت ایجاد اون لبخند باشم. خدا رو شکر جایی مشغول به کارم که امکان به وجود آوردن این صحنه برای من و همکارام به کرات هستش. حداقل امیدواریم بتونیم این کار رو انجام بدیم. دورهمی، رویداد، کلاسهای آموزشی، همه اتفاقاتی هستن که بدون مشارکت افراد امکان پذیر نیست و خب اگر خوب اجرا باشه، اون لحظه لبخند زدن، خندیدن و راضی بودن به انواع و اقسام مختلف اتفاق میوفته و خستگی از تن آدم در میاد. مثل همه چیزایی که تو زندگی انتخاب میکنیم، کاری که دوست داریم انجامش بدیم همیشه بین مشتی از خاک و گل گیرکرده و انقدر گاهی درگیر اون قسمتاش میشیم که یادمون میره اصلا چرا چنین انتخابی داشتیم! مثلا اگه همون دوربین که خیلی اروم داره صورت و خنده رضایت افرادی که یه جا جمع شدن رو ضبط میکنه، به سرعت ببریم به بخش پایانی رویداد، میرسیم به یه اتاق کثیف و پر از زباله از چیزایی که آدم ها از خودشون جا گذاشتن! اون موقعست که دوربین برمیگرده سمت من و میشه روی صورت ماتم گرفتم چند لحظه ای مکث کرد.... همون جایی که دارم میپرسم چرا؟ چرا باید اشغالتون رو روی زمین بیندازید برید؟ با چه اجازه ای با محیط اطرافمون همچین کاری میکنیم؟ چرا باید فکر کنیم فرد دیگه ای بعد از ما میاد و تمیز میکنه، حتی اگر کسی پول این کار رو میگیره، آیا نفس عمل ما درسته؟ چند هفته پیش که رفته بودم جنگل الیمستان، گروهی رو دیدم که داشتن زبالههای بقیه رو جمع میکردن، خانمی از اون گروه گفت دیشب که رفتن هیچ زباله ای نبود، و دوباره الان پر شده از اشغال. الان برام تعجب نداره دیگه.... مسئله اشغال ریختن برام غیرقابل توجیه... قسمت درد آورش وقتیه که در میان جمعی هستی که جزو پیشروان جامعه دور هم جمع شدن تا راه حل هایی برای آینده جامعه داشته باشن. البته قطعا نمونه های کشورهایی که درعین کثیف بودن، پیشرفته هم هستند وجود داره، اما چیزی که من ازش حرف میزنم به نظرم نمیتونه در اون موقعیت بگنجه!
رها کردن زباله به نظر من نشات گرفته از راحتی کنار اومدن با زباله و کثیفی نیست چون منزل و نوع پوشش اغلب ما چیزی خلاف این حرف رو نشون میده. به نظر من این مساله ریشه در فرهنگ ما داره. همون جایی که از سر میز بلند میشیم و ظرف ها رو برای مادرمون میگذاریم تا جمع کنه، همون جایی که لباس های روی زمین، موی کف زمین و خیلی چیزای دیگه لازمه جا به جا بشن اما مادرمون برامون جمع میکنه، حتی اگر تذکر هم بده، گوشی شنوا براش نداریم. چیزی که بهش اشاره میکنم، به معنی محکوم کردن مادران عزیزمون نیست، بلکه مشخص نبودن وظیفه ها و انتظاراتمون به عنوان عضوی از جامعه (در اولیه ترین حالتش خانواده) میتونه دلیلی باشه بر این حس بی مسئولیتی در قبال چیزهایی که از خودمون به جا میگذاریم.
نکته جالب تر توضیح مربی روانشناسیم همین امروز در کلاسمون بود. ما ۱۲ نوع وابستگی شخصی داریم، یکی از اونا تعلق داشتن / نداشتن هستش. طبق این دسته بندی کسانی که زباله خودشون رو بیرون از منزل و جایی که هستن رها میکنن حس تعلق پایینی دارن! “این به من ربطی نداره”! اینکه افراد داری میزان تعلق پایین، چه نمونه افعال و کارهایی ازشون سر میزنه مسئله دیگه ایه. اما شنیدنش برام همین روزی که مشغول نوشتن این مطالب بودم خیلی جالب بود.
اگر برگردیم به اون صحنه که دوربین روی صورت من مکث کرده، توی ذهنم از خودم دارم میپرسم این بود لذت جمع کردن آدمها دور هم؟ دیدن خوشحالیشون به قیمت حرص خوردن؟ درد داره! چون توی ذهن من جزو بدیهیات حساب میشه. اما ماجرا جایی قشنگ میشه که وقتی از ناراحتیت میگی یکی از توی همون جمع میاد و بهت راه حل میده، میگه شاید این کارو بکنیم یه پاسخ متفاوت بگیریم! اونجاست که انگار توی دلم یه جوونه میزنه و اون گل و لایی که باهاش درگیرم حتی با یه پاسخ، یه بازخورد، یه همفکری فراموش میشه.
دلم رو گرم میشه به داشتن جمعی که با هم بزرگ بشه، تغییر کنه و لبخند بزنه.