ترکیب عجیبی شد برام در طول این سالها. اولین تصویر واضحم ازش توی دوران نوجوانی بود که رفتیم مهراباد، خوشامدگویی زن عموم که از هلند اومده بود... جزییاتش تا حد زیادی یادمه. به نظرم با عقل اون موقع فرودگاه شبیه درگاه خارج بود! جایی که رفتن بهش یعنی رسیدن به دنیای خارج از ایران! آدمهایی فرای این مرز زندگی میکنن واز جنس دیگه ای هستن...و برام جذاب بود. روزی که برای اولین بار پام رو به فرودگاه گذاشتم نمیدونستم چقدر قراره ارتباط عجیبی با این مکان برقرار کنم.
اگه یه کات بزنیم و اون صحنه توی ۱۵ سالگیم رو و بیایم به روزها و بارهایی که توی این مکان در شهرهای مختلف دنیا و با سرعت نگاه کنیم، تنها چیزی که میتونم بگم اینه که فرودگاه جای کش اومدنه! اون لحظه هایی که دختر تنهایی بودم توی مالزی و میرفتم فرودگاه، بی صبرانه زل میزدم به درهای شیشه ای و از سایه هر انسانی که بهش نزدیک میشد خواهش میکردم، مادرم،
پدرم یا خواهرم باشه، کش میومدم! نگاهم، انتظارم ....
اون لحظه هایی که برای بدرقه خانوادم میرفتم، کش میومدم.... ذهنم و فکرم کنارشون میموند، قلبم از جاش کنده میشد وقتی آخرین تماس انگشتام با سرشونه های پدرم رو حس میکردمکه همه انگشتان م به اندازه خلا دوریمون کش میومد.
یه وقتایی هم برای خداحافظی از هم کلاسیهام سر از فرودگاه در آوردم و اونجا هم ذهنم به خاطر همه زندگی و خاطراتی که دیگه جزوشون نبودم کش میومد و پر میکشید.
و درد داشت.... این ورود و خروج عزیزانم به صحنه تنهایی من درد داشت... چند دفعه آخر یه تنفر پیدا کرده بودم از فرودگاه. یادآوری اینکه : اره، الان خیلی خوبه دارن میان، ولی اون لحظه که برن! اون لحظه که دوباره صحنه خالی میشه و در خونه رو باز میکنی و تنهایی... یادآوری اون حسا، درد داشت.
یه کات دیگه به امروز....فرودگاه به گمانم جاییه که ورود بهش برای خروج از یک سر دیگه دنیا رو دوست دارم اما موندن توش رو دوست ندارم. با همه معماریهای جذاب و مغازه های بدون مالیات... کافیه ۵ ساعت تاخیر پرواز همه تصویر آدم از جایی به نام فرودگاه رو عوض کنه. حداقل برای من اینطوریه...
اما فکرشو بکن... کش آمدگاه...همه نگاه ها یه جوری به یه نقطه دوری خیره شده. همه فکرشون به یک جا، به یک نقطه،یک آدم و یک انفاق در جای دیگه ای گره خورده...همین الان که داشتم اینو مینوشتم، یاد کتاب یک هفته در فرودگاه الن دوباتن افتادم! دلم خواست دوباره بخونمش.