Miss nobody
Miss nobody
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

اینجا مطلقا کثافت است...

تقریبا هیچ چیزی از دوران کودکی خود به یاد نمی‌آورم.

هیچوقت دنبال علل این موضوع و درمان آن هم نبوده ام.

جایی شنیده بودم که در دوره های مختلفی از زندگی ، مغز به صورت خودکار برخی از خاطرات را فراموش می‌کند که عمده آنها در دسته خاطرات ناخوشایند جای می‌گیرند.

اگر انتخاب با خودم بود اکثر دوران نوجوانی ام را هم به دست فراموشی می‌سپاردم.

از جو جغرافیا و تمایل دسته ای از نوجوانان به جلب توجه از طریق مشکل تراشیدن برای خود و ابراز افسردگی که بگذریم، نوجوانی تهی از مِهر و سرشار از مصائبی داشتم.

چند روز پیش مشغول خواندن وصیتی از غزاله علیزاده نویسنده به نام و برجسته بودم ، به جمله ای برخوردم که عمیقا به جانم نشست و مرا به خاطرات اندوهناک نوجوانی ام فرو برد که شانس فراموش شدن در سلول های این مغز رنج کشیده از هجوم رویداد های ناگوار را نداشتند: «چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک. من غلام خانه‌های روشنم.»

به یاد آوردم روزهایی که شتابان از مدرسه به سمت خانه روانه می‌شدم و با اشتیاق کلید به قفل در می انداختم.

چشمانم را می‌بستم و آرزو میکردم مادرم آنجا باشد و عطر خورشت قرمه سبزی اش که همه جا را پر کرده است سرمستم کند.

اما نه از مادر خبری بود نه از قل قل کردن خورشت قرمه سبزی روی گاز.

فقط سکوت بود و بوی نم زدگی دخمه ی پدرم، بوی ترشیدگی لحاف های شسته نشده که سیلی وار به صورتم کوفته می‌شد.

خانه از یورش گرد و غبارهای غم رو به سیاهی میرفت.

باید دست به کار می‌شدم.

یک روز مثل همه ی روزهایی که از مدرسه به خانه می‌آمدم و کسی منتظرم نبود، با شکم گرسنه به جان خانه افتادم.

آنقدر شستم و روفتم تا از پا افتادم.

با بی حالی خودم را گوشه ی دیوار چپاندم و با خودم فکر کردم این خانه هیچوقت قرار نیست تمیز شود.

نه که مشکل از خانه باشد ها، جایی که در آن کسی منتظرت نباشد را نه می‌توان خانه نامید و نه از سیاهی و غبار پاک کرد.

کثافت مطلق است.

دوران کودکی
Interested in anonymity
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید