همه نَنِه صدایش میزدند.مادر بزرگِ مادرم را میگویم
پیرزنی که هیچگاه نتوانستم سن واقعی اش را بفهمم.
همیشه میگفتند هفتاد و خورده ای یا هشتاد و خورده ای.
بعد از فوت همسر مرحومش در نود و خورده ای سالگی با پرستارش زندگی میکرد.
بدعنق بود و اندام فربه ای داشت،همیشه ی خدا غر میزد.از آن پیرزن هایی نبود که آدم دوست داشته باشد پای خاطرات تلخ و شیرینش بنشیند.
مادرم میگفت وقتی ننه جوان تر بود راه که میرفت زمین به لرزه در می آمد،تن صدایش گوش فلک را کر میکرد و سخت از غضبش میترسیدیم.
آز و طمع دنیا خط اخمش را همچون شکافی عمیق در دل جاده ای هموار درآورده بود.به قول قدیمی تر ها ،آنقدر خسیس بود که جان به عزرائیل نمیداد خدابیامرز.
این اواخر با آنکه هنوز درشت اندام مینمود اما به طرز رقت باری ناتوان و فرسوده شده بود.
واپسین لحظات زندگی اش را در بی خبری گذرانید.
هیچکس باور نمیکرد این همان زنی باشد که روزگاری قدم هایش زمین را به صدا در میآورد.
فرزندانش اما همانگونه که بی صدا چای مینوشیدند منتظر فرا رسیدن مرگ مادرشان بودند.
چندتایی شان حتی عین خیالشان هم نبود.
باز هم دمشان گرم که چند روزی حرمت از دست رفته را نگاه داشتند و بعد از گذران روزهایی اندک سر میراث به جان هم افتادند.
آخر فلک زده با وجود آنکه آنهمه حرص مال دنیا را خورد چیز آنچنانی و دهان پر کنی هم از خودش برجای نگذاشت.
تنها یک خانه ای که بی شباهت به دخمه هم نبود در محله های جنوب شهر تهران.
ما آدمها هر روزمان را به گونه ای زندگی میکنیم که انگار قرار نیست روزی پیر و ناتوان شویم،انگار که مرگ تنها از آنِ بقیه است.
افسوس و صد افسوس که قرار است اطرافیانمان لحظاتی بعد از مرگمان دغدغه ی تعیین رنگ نوشابه همراه با غذایشان را داشته باشند و پس از تناول آروغی جانانه بزنند و به فکر چرت عصرانه شان باشند.