پاهایم را روی هم انداخته و سرم را به پشتی مبل راحتی لعنتی تکیه میدهم،همان که هرگاه نشیمنگاه مبارک را روی آن قرار میدهم انواع و اقسام افکار عجیب و صدالبته احمقانه در ذهنم وول میخورند و صدایشان مغزم را لت و پار میکند.این مبل جادویی را مبل امام خمینی مینامم.
با تکان های شدید سرم سعی میکنم افکار مزاحم و سفیهانه را بیرون بریزم،احساس میکنم مغزم دارد تکان میخورد و به چپ و راست جمجمه ام برخورد میکند.
مامان میگوید فرم کَله ام شبیه معصومه خانم است،همسایه نگون بخت مادربزرگم که در خانه ای چندمتر بزرگتر از ما زندگی میکند و به ظاهر خوشبخت است،با آنهمه درد و بلایی که در جانش رخنه کرده بخاطر چند متر ناقابل وسعت بیشتر خانه اش در نظر بقیه خوشبخت و بی کم و کاست میآید. وقتی هم اعتراض میکنم پایش را روی پای دیگرش انداخته،قری به گردن داده و میگوید:«زن با سیاستی ست که با آن قیافه بدترکیب و پوست سیاه سوخته اش شوهرش را حفظ کرده.»
هیچوقت رابطه فرم کله را با سیاست زناشویی و زنانگی درک نکردم.بهرحال...من دغدغه های مهمتر از فرم کله معصومه خانم در زندگی ام دارم،مثلا اینکه چطور کاری کنم دیگران از من بیزار شوند.
واکنش های آلرژیک به حضور آدمها در زندگی ام پیدا کرده ام، علی الخصوص کسانی که درمقابل فهمیدن از خودشان مقاومت سرسختانه نشان میدهند.در اینجور مواقع کف و خون قاطی کرده و انواع و اقسام راه های کشتار فردی و جمعی را در ذهن خود متصور میشوم.در موارد قابل تحمل تر و خفیف در نهایت کهیر زده و فاصله اجتماعی خود را با این ویروس ها بغل میکنم.
یک نکته را خاطر نشان میشوم:حماقت مسری ست.حفظ فاصله اجتماعی الزامیست.اگر اتفاقا هر نقطه از بدنتان با آنها تماس فیزیکی پیدا کرد الکل را فراموش کنید و روی آن ناحیه اسید بپاشید.
تصمیم گرفتم حضور ادمها را در زندگی ام محدود کنم و روی خودم تمرکز کنم.تلاش کنم که یک پُخی بشوم.آنقدر افکارم مشغول حرفه های پول ساز و باکلاس میشود که مغزم به ستوه میآید و انگیزه های پوچی که در اثر برنامه ریزی های تو خالی و انجام نشده بدست آورده بودم به باد میرود و دیو افسردگی روی وجودم سایه میافکند.
یاد جمله آبرکاموی بزرگوار میافتم که چه زیبا بیان کرده:« مردم آنچه که انگیزه زیستن میدانند خود بهترین سبب برای مرگشان میشود.»
بنابراین برای حفظ جان خویش به اصطلاح شُل کرده و اوقات فراغت،تنهایی،بیحوصلگی،خوشحالی،ناراحتی و از جمله اوقاتی که تصمیم به برنامه ریزی مجدد میگیرم را میخوابم.این هم روشی ست برای غلبه بر نابودی.
به یاد دارم دوست ناقص العقلی میگفت بستنی افسردگی را بهبود میبخشد،کاش همهی ناکامی ها و تیره بختی هامان با قاشق قاشق بستنی لُمباندَن از بین میرفت و دود میشد.