آقای عزیز! تقصیر خودمان نبود که نمیتوانستیم با دنیا سر کنیم. مقصر خود همین دنیا بود که زیادی به ما سخت گرفته بود؛ انتظار ما از زندگیکردن فقط گذراندن نبود، ما منتظر خیلی چیزها بودیم و هیچکس نبود بهمان بفهماند که این جهانْ جای انتظار کشیدن برای خیلی چیزها نیست. ما که تصورمان این نبود؛ از کجا میدانستیم یکی باید زخم خاطرههایش را هربار تازه کند و آن دیگری هم مدام در آرزوی همان خاطرهها بسوزد؟ از کجا میدانستیم همهٔ آنچیزها یاوه است و در آخر هم باید خودمان را سفت بچسبیم؟ علم غیب که نداشتیم آقای عزیز، علم غیب که نداشتیم...حالا همهٔ اینها را بیخیال نظرتان درمورد این شبهایی که از صبح انگار بیزارند چیست؟ لابد درمورد اینها هم نظری ندارید؟ لابد کار شما هم فقط تماشاست و در انتظار معجزه بودن؟ با این شبها چه کنیم؟ با این شبهایی که اینهمه تنهایند و تاریک و دلگیر؟ دیشب که حواسم نبود داشتم باز شعر میگفتم راستش حواسم نبود که دیگر شاعر هم نیستم. خیلی چیزها یادم رفته و حواسم پرت است. حواسم پرت است که دیگر باید خیلیها را فراموش کنم؛ که دیگر باید دکمهٔ خاموش مغزم را فشار بدهم و برای مدتی دلتنگ هیچکس نباشم. شما میفهمید دلتنگبودن یعنی چه آقای عزیز؟ شما بعد از نبودن چه کسی روزهایتان پر از هوای دلتنگی شد؟ من انگار که دیگر در خودم زندگی نمیکنم، انگار که یکنفر در زده و من را با خودش برده است... کاش همهٔ آن یکنفرها اینجا بودند تا بفهمم باز هم پر از نبودنم؟ تا بفهمم دقیقا چه مرگم بوده که این اندازه از زندگی دور افتادهام. حالا به خودم نگاه میکنم و به این دستهای ویرانی که از دنیا دل بریدهاند؛ راستی مگر چقدر زندگی کرده بودیم؟ چندبار به طلوع خورشید نگاه کردیم و در آبی آسمان غرق شدیم؟ این روزها دارم کنار آمدن را هم تمرین میکنم. هرقدر حساب کردم باز هم برای شمردن رنجهایم انگشت کم آوردم، هرقدر بیشتر حساب کردم فهمیدم که تا چه اندازه در مقابل زندگی ناتوانم، تا چه اندازه زورم به آن نمیرسد... دارم با خیلی چیزها کنار میآیم؛ با همین دردی که تازگیها دست از سرم بر نمیدارد: زیادی فکر کردن به چیزهایی که حالا به هر دلیلی اتفاق افتادهاند. نمیدانم ولی همیشه فکر میکنم اگر طور دیگری اتفاق میافتاد شاید حالا ورق هم برمیگشت؛ اگر مامان هنوز اینجا بود روزهای من هم بیشک این اندازه تاریک نبودند، اگر بابا توی آن ماجراها شکست نمیخورد حالا هنوز هم همان دخترک چهار سال پیش بودم دقیقا با همان روحیه، با همان اوضاع، با همان احوال... و اگرهای زیادی که توی سرم چرخ میخورند، میفهمم هیچ فایدهای ندارند ولی آقای عزیز دست خودم نیست. کاش میفهمیدید که دستِ خودِ آدمْ نبودن یعنی چه. که همهچیز بودن و با هیچ، مأنوس بودن یعنی چه؛ که ظاهراً همهچیز خوب است و باطناً هیچچیز سر جایش نیست یعنی چه. نمیفهمید آقای عزیز، شما اینها را نمیفهمید. شما که توی هفدهسالگی دستتان را زیر پوست گردو حس نکردهاید؛ شما که توی هجده سالگی اینهمه تنها نبودهاید، شما که صبح تا شب را با حالت مضحک تکراری همیشه سر نکردهاید. شما حق دارید که نفهمید آقای عزیز. گاهی نفهمیدن هم دست خود آدم نیست، باید تجربه کرد تا فهمید. از این درکشدنهای الکی بیزارم، همین "میفهمم"های بیخودی، همین "امیدوارم حالت خوب باشد"های تصنعی... امیدوارم شما هم از اینجور آدمها نباشید آقای عزیز لاأقل طوری وانمود کنید که انگار نیستید. باز هم باید وانمود کرد؟ برای خوب بودن باید وانمود کرد. برای رها بودن باید وانمود کرد، برای خندیدن باید وانمود کرد. چه جهان خندهدار بیمعنایی! چه قوانین مسخرهٔ کودکانهای.
چیز دیگری به ذهنم نمیرسد، چیز دیگری جز دوباره غرقشدن در دریای تنهایی به ذهنم نمیرسد. باید دوباره به جهان خودم برگردم، باید دوباره سرم را توی لاک خودم کنم و گوشهایم را طوری بگیرم که گویا هیچ صدایی جز صدای خودم در این دنیای ساختگی وجود ندارد ولی شما آقای عزیز کاش بفهمید که این دنیا، همهی آن چیزی نبود که میخواستیم...
پ.ن۱: با خودْ پیدا، در خودْ گُم...
پ.ن۲: بعضی از آدما رسالتشون خرابکردن دنیا بوده انگار، از ازل تا ابد. آقای عزیز نمیدونم کی بود که ناخواسته مخاطب متن شد ولی هرکی هست شک ندارم از خرابکارای زندگیه:)
"همیشه به عشق🧡"
غزاله غفارزاده