چشمهایم را میبندم تا چیزی را نبینم
چشمهایم را میبندم تا تو را مجسم کنم
درست لحظهای که تصویر همه فرو ریخته است...
اینهمه اشک را تلنبار کردهام
اینهمه بغض را فرو خوردهام
اینهمه سکوت را به دوش کشیدهام
تا ثابت کنم که یک زن
چه اندازه میتواند مرد باشد
وقتی که حتی عشق هم تنهایش گذاشته است.
بیحوصلهترینم و این یعنی تو با رفتنت
همهچیز من را بردی و
حالا در آستینم چیزی ندارم
جز همین دلتنگیها و
خستگیهایی که روی تنم لش کردهاند
از تو میگریزم
و باز به تو برمیگردم
از تو میگریزم و یکساعت نه!
سالها اندوه این گریز را به جان میخرم
تا کی گریز کنم
وقتی که میدانم برای همیشه
محبوس این احساسم؟
خودت را جای من بگذار
فقط برای یک لحظه
تا ببینی که چه سنگین است این غم
و شانههای من چقدر فرتوتاند...
خودت را جای من بگذار
و این بغضی که توی گلویم خوابیده را
باز با رفتنت بیدار کن
ببین که چشمهایم برای اینهمه گریستن
چقدر کوچکاند...
فقط یک سؤال هست که هرشب
هر لحظه، هرروز
همهٔ پاسخها را منسوخ میکند؛
"تو که دیدی قلب من چه پرندهٔ کوچکیست
چرا آواز رفتن را برایش سر دادی؟"
حرفی ندارم
دهانم از واژه خالیست؛
سکوت میکنم
و سکوتم چقدر سرشار است...
قلبم را توی مشتم میفشارم
آنقدر تکانش میدهم
تا حافظهاش را از دست بدهد
و تمام خاطرات با تو بودن را
بالاخره بالا بیاورد...
حالا تو از یاد رفتهای
و من سالهاست که دیگر مُردهام؛
پایان.
پ.ن۱: من داستان زندگی آدما رو مینویسم. زندگی خودم داستانش انقدر پیچیدهست که توی این چند سطر جا نمیشه؛ یکی از فالوورام از دردش میگفت، از رنجی که میکشید... نتیجهش شد این نوشتهای که خوندید، دوست دارم که رنج آدما رو از روی شونهشون بردارم و به واژهها انتقال بدم.
پ.ن۲: من زندگی رو از نو شروع کردم چون بهنظرم آدما چارهای جز شروعکردن یا تمومکردن ندارن. فعلاً خودمو در جایگاهی ندیدم که تمومش کنم و فکر نمیکنم هیچوقت بتونم چنین کاری انجام بدم چرا؟ چون زندگی من و آدمایی که حفظشون کردم حقیقتاً قشنگن حتی با اتفاقاتی که گاهی توی مسیرم رخ میده. فعلاً داریم ادامه میدیم تا ببینیم مسیر به کجاها میرسه:)
"همیشه به عشق🧡"
غزاله غفارزاده