آغوش تو تنها جایی بود که میشد در آن با خیال راحت گریست؛ بیتفاوت به دیگران، بدون هراس از چیزی. بهت گفتم:
-کاش دنیا کمی کوچکتر بود آنوقت مجبور به تحمل اینهمه فاصله نبودیم.
نگاهم کردی و من چقدر این نگاه تو را دوست داشتم، کاش خودت هم میدانستی.
-اگر دنیا کوچکتر بود پس با غمهایمان چه میکردیم؟ اینهمه غم توی آن دنیای کوچک...
راست میگفتی؛ مثل همیشه و بهرسم همیشه. فکر کردم که چه باید بگویم تقریبا دو دقیقهای در سکوت گذشت. چقدر دو دقیقه سکوت کنار تو طولانی بود، چقدر این دو دقیقه سخت میگذشت. خودم سکوت را شکستم:
-همین حالا هم دنیا نمیتواند جور اینهمه غم را بکشد؛ با این عظمت و شکوه انگار کم آورده. خودت که در جریانش هستی.
با سرت تأیید کردی، من چقدر این حرکت تو را دوست داشتم ای کاش خودت هم میدانستی. دلم خواست همهی اینها را بهت بگویم. بگویم وقتی که موهات را باد تکان میدهد چقدر دلم میلرزد؛ وقتی که حرف میزنی قند توی دلم آب میشود، دلم میخواست بهت بگویم که چقدر دوستت دارم و چرا قلبم برای دوستداشتن تو کوچک بود؟ باز چیزی گفتی و بیشتر از قبل در صدایت غرق شدم، کاش کسی نجاتم نمیداد.
-راستش دلم میخواست یکنفر زیر گوشم مدام زمزمه کند که دنیا آنقدرها هم بد نیست، هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است. اما حتی خیالاتم برای گفتن این حرف، تردید دارند. دنیا جای خوبی نبود عزیزکم.
-ولی ما هنوز عشق را داریم. پس عشق چه میشود؟
-عشق هم یک خیال واهی بود ولی شیرین. شاید تنها چیزی بود که تا همین حالا سرپا نگهمان داشت.
اخمهام توی هم رفت، انگار خودت حرف چشمهام را خواندی:
-ولی از حالا به بعد؟
-عشق هم زورش نمیرسد، عشق هم زورش به غمهامان نمیرسد. میبینی که عزیزکم!
میدیدم؛ میدیدم که غمها هرروز قویتر میشدند و من و تو رنجورتر... میدیدم ولی فقط توی خیال نه واقعیت. دستهات میلرزید، محکم گرفتمشان:
-عشق، نجاتدهنده است. چرا ایمان نداری؟ چرا چسبیدهای به آن خدای لاکردارت و اصلا...
-زبانت تیز شده! چه بر سرمان آمد که اینطور باید بههم چیزی بگوییم؟ چه شد که ایمان من لاکردار شد و عشق تو نجاتدهنده؟
-مگر نبودی که گفتی عشق، خداست!
-عشق، خدای تو بود نه خدای من.
از همان روزهایی که دیده بودمت عشق، خدای من شده بود. همان چیزی که در یک آن زیر و رویم میکرد، اگر میدیدمت حالم مثل غنچهای تازهشکفته بود و اگر نبودی فاتحهی این زندگی را میخواندم. تو درست گفتی، مثل همیشه و بهرسم همیشه. عشق، خدای من بود. با اشکی که توی چشمهام خفه کرده بودم نگاهت کردم:
-کاش از همان اول نبودی. کاش نبودی و من هنوز بیخدا بودم. حالا با ایمانی که به عشق حکم میکند چه کنم؟
نمیفهمیدی چه میگویم. نمیفهمیدی که خدای من مثل خدای تو خودخواه نیست؛ نمیفهمیدی که خدای من عاشق است ولی خدای تو مغرور. تو هیچوقت نفهمیدی؛ نه عظمت عشق را نه تنهایی من را. دهان باز کردی چیزی بگویی؛ اشتیاقم به کلماتت ته کشیده بود. مگر نه اینکه عشق، جاودانه است؟ ولی چرا تو داشتی از دایرهی ایمان من دور میشدی؟ دستت را محکمتر از قبل گرفتم و گریستم. آنقدر گریستم تا اشکهام من و تو و خدای من را در خود برای همیشه غرق کند. میخواستم که با تو بمیرم و برای تو زندگی کنم. میخواستم در مرگ هم کنارم باشی...
پ.ن۱: بعضیها همان بهتر که نباشند؛ همان بهتر که نبینیمشان، همان بهتر که نشناسیمشان چون جدا شدن از آنها یک کار راحت و معمولی نیست. انگار قلبت را زیر پای رفتنشان جا گذاشتهای... انگار روحت بین خاطرههایشان پر میکشد هرروز، هرلحظه...
پ.ن۲: هیچکدوم از احساسات این نوشتهها رو خودم تجربه نکردم اما درک کردم، درک کردم که عشق میتونه خدای یک آدم باشه.
پ.ن۳: اگه عقیدتی شد عذرخواهم. اگه به خداتون توهین شد عذرخواهم، اگه باعث ناراحتی شد باز هم عذرخواهم.
"همیشه به عشق🧡"
غزاله غفارزاده