اگه سوال بپرسن آدمیزاد به چی زندست؟ هرکسی جوابی داره؛ و قطعا این جواب برای او دلیل بودنشه. همون چیزی که به او کام میده تا زندگی کنه.
اما در قالب کلی، واقعا آدمیزاد به چی زندست؟
امید؟
عشق؟
دوست؟
کار؟
منم نمیدونم روح آدمیزاد به چی زندست! اما یادمه یه بار یکی بهم گفت: از اونجایی که زندگی هربار یه سازی میزنه و شرایط همیشه یکسان نیست، دلیل زندگی کردن در هر دورهای هم متفاوته؛ یه مقطعی، انگیزت دوستته یه مقطعی هم یه چیز دیگه یا کس دیگه..
بنظر من آدمیزاد به آفریدن زندست.
آفریدن یعنی راکد نبودن؛ درست کردن؛ اثری بر جا گذاشتن. حالا توی هر مقطعی (به گفتهی دوستمون) آفریدن میتونه متفاوت باشه.
یه روز توی پنج سالگی نقاشی کشیدیم
یه روز توی نوجوونی دروغی ساختیم و چندین ساعت رو پر هیجان سپری کردیم
یه دورهای هم رفتیم باشگاه تا بدنمون رو بسازیم
یه روزی ازدواج کردیم تا با سلیقه خودمون خانواده تشکیل بدیم
یه روزی هم بچه دار شدیم تا کسی بعد از ما باشه که باقی بمونه
اما با وجود همهی این حرفها چیزی که مهمه، اینه که چه چیزی خلق میکنیم؛ چون این موضوع ارتباط زیادی با رضایت از زندگی داره. در واقع کیفیت روزهایی که به اونها رنگ میپاشیم با اونچه که میآفرینیم در ارتباطه.
البته که هرچقدر به زندگیمون عمیقتر نگاه کنیم بیشتر متوجه این میشیم که پیش برد زندگیمون به خواست و اندیشهی خودمون بوده یا نه؛ اینکه در ابتدا به اندیشه و بعد به تصمیم خودمون اتفاقات رو رقم زدیم بهمون نیرو برای ادامه دادن میده، نیرو برای آفرینندگی.
بنابراین میتونم بگم بنظرم انسان به دست خودش، برای احساسِ بودن زندست؛ بودنی که با اندیشه و تصمیم خودش رقم بخوره.