ویرگول
ورودثبت نام
Ali
Ali
Ali
Ali
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

کتاب هنری از آخرین حاکم

۵-روز مرگ زمین
روز از پس روز، جهان در گذر
ولی یک سحر بود با رنگ شرر
خورشید در اوج، غروبی گرفت
زمین خیره ماند و زمانی گرفت
مومنان در عبادت، سر افکنده‌اند
کافران در گناه و تباه، خنده‌اند
بازار پر از سود و داد و فریب
ولی در پس پرده، شبی بی‌نصیب
مستان به بزم و سرودی بلند
عاشق به آغوش معشوق خُرّم، خوشند
غافل ز رازی که در پرده بود
فریادی خاموش، در سایه بود
ظهر آمد و آسمان تیره شد
نور از نگاه جهان سیره شد
هیچ مرغی به پرواز، نه بالی در اوج
آسمان خالی از نور، تهی از فروج
آب از لب خشک زمین دور شد
نانی نماند و جهان کور شد
اما زر و سیم، به هر سو روان
پول در کف مردم چو سیل روان
نه دستی به نان، نه جرعه به لب
مردم ز پولِ فراوان به تب
خون در خیابان، به جاری نشست
هر کس برای بقا، خون شکست
جنگل به شهر آمد و وحشی گری
قانون گم شد، شد آتش‌بری
خدا خود سکوتش به حیرت نشست
که آن روز در دست دیوی شکست
جهان در تب مرگ، ولی زنده بود
سرگردان در دور، چو افسانه بود
آنگاه که روز سیاه افول
زمان باز چرخید، جهان شد ملول
زمین بلعید هر چه که بود
خاکستری گشت، جهان بی‌وجود
دوباره جهان از نو آفرید
ولی هیچ‌کس را خبر نشنید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۰-شهریار و علی
گرگ‌ها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
در دل گهواره‌ای، یک پسری هست هنوز
آب اگر نیست، نترسید، که در قافله‌مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
شهریارا! سخنت ورد زبانم شده است
اما گرگ بداند که آن کودک کجاست
راه رهایی نبُوَد، امانش ندهد
بچه گر قد بکشد، همچو پدر می‌شود
باز تفنگی به کف و انتقامی به دلش
اما تفنگ پدرش وقت نبردش خم بود
پای دارِ خطرش، خسته‌تر از پدرش
نه خدایی به مدد، نه دعایی به لبش
نه امیدی به سفر، نه هوایی به وطن
او فقط می‌داند، سرنوشتش این است
که به دیدار پدر، رهسپار سفر است...
تا که این داغ کهن تازه شود در وطن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۳-گفت و گوی علف و چکمه
علفی گفت بر رده‌ی چکمه‌ای پوستین:
کجا و به چه سود گذر کردی ز قلبم؟
من همان سبزم که دیگر حاجت ندارم،
حاجت من تنها این بود که کمرم نشکند.
تو با پایت گذاشتی بر صورتم،
اثر بر کمرم نهاد و شدم خمیده.
ای رب! این چه آخرت است؟
سبزم، ولی کمرم شکسته است.
ای چکمه که پای خود بر گونم نهادی!
الهی که اندام رویت زخمی شود،
که این نیست سهم من.
من از خاک تیره رنگین شدم،
رنگی سبز که بی‌ریاست پر از حرف است.
نداند که معنی واقعی من چیست کسی.
چگونه دلت آمد بر رویم پای نهادی؟
من از سختی‌های فراوان رشد کردم.
چکمه گفت: ای احمق! بنگر به اطراف،
چه می‌بینی؟ کجا روییده‌ای؟
نه اطرافت خواستنی است، نه خود می‌دانی کجایی.
تو از ترک کوچک پیاده‌رو روییدی،
مکانی که خدا خلقتش را اشتباه کرد.
سعی نکن برای زندگی، که سودی ندارد؛
بعد از من هزاران عابر خواهند آمد.
هرکدام دو چکمه از یک جفت در پا دارند.
یکی از آن جفت بر سرت خواهد بارید،
مثل بلا و نفرین.
نفرین نکن بر من، که تو خود خلاف کردی.
روییدی ز جایی که در سرکوب من قرار گیری.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸-تاس پیر با خدا
پیر رفت و جایش خالی شد، دل‌ها در اندوه
سایه‌اش بر این کوچه‌ها دیگر نیست، جز یادها در آه
شب‌ها با دلی پر از اندیشه می‌شمرد،
اما حالا در دیاری دیگر، شوقی تازه بر دلش است.
گفتم: «ای روح پیر، در دیاری که سفر کردی،
آیا آرامی؟ آیا هنوز دل به یاد شب‌های گذشته داری؟
آن شب‌ها که در سایه‌های درختان،
با دست‌های پیر به سپیدی ماه نگاه می‌کردی.»
جواب آمد از آن سوی زمان،
که: «شب‌ها در کنار خدا، تاس می‌اندازم،
خاطرات جوانی چون ترافیک شلوغ است،
ولی در دل شب‌ها، سکوتی جاودانه است.»
گفتم: «ای روح، روزهای گذشته چگونه گذشت؟
آیا بر آن شانه‌ها که چون کوه استوار بود،
بار روزگار سنگینی نکرد؟»
جواب داد: «بله، روزها گذشتند،
ولی هر شب، یاد خدا به دل ما آرامش بخشید.
و من هر شب، به یاد روزهای دور،
با بازی با تاس، دل از غم‌ها رها کردم.»
گفتم: «ای روح، در این سفر دگرگون،
آیا در دل خود آرامش یافته‌ای؟»
و او پاسخ داد: «آرامش در دل خداست،
و در این سفر، هر شب با یاد او،
هیچ غم و رنجی به دل نمی‌ماند.»
حال دیگر او رفته است،
ولی دعای او همیشه با من است.
در دل شب‌ها، در ترافیک شلوغ زمان،
یاد او چون چراغی روشن، راهنمای من است.
شاید او که رفت، دیگر باز نگردد،
اما روحش در هر گام، همچنان با من است.
و در دل من، همیشه امید هست
که روزی دیگر، بازی دوباره با او باشد.
اینک سفر او تمام شد،
ولی از یادش هیچگاه دل شاد نخواهد شد.
که هر لحظه از دل او در دل من است.




شعر فارسیادبیات فارسی
۵
۲
Ali
Ali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید