نویسنده قاسم منهی
پنجم مهر 1402 شمسی
وصیت شخمی
طرح داستانی وصیت شخمی
کار در مرده شور خانه کار سختی نیست. حمام های عمومی قدیمی یک نمونه ی زنده از فضای مرده شور خانه است که دلاک روی سکو مشتری را می شوید . ولی غسال جنازه می شوید . جنازه ای که تسلیم شده و درد نمی کشد و غسال هر کاری که بخواهد با وی می تواند انجام بدهد. فارق از هر نوع گذشته و آینده ی متوفی و بستگانی که در اطراف غسال خانه مشغول پرسه زنی هستند تا جنازه را تحویل بگیرند. اتفاقا این فضا معمولا بهداشتی و بدور از هر گونه آلودگی است. با این احوال انجام این کار و مشغول شدن به این مهم، نیاز به انگیزه ی بالا دارد. یکی از انگیزه های بالا در این شغل بازنشستگی زود هنگام است. از این رو ممکن است این شغل در میان جوانان و مردم علاقه مندانی داشته باشد. تا مدتی پرسنل مشغول در غسال خانه ها ده ساله باز نشسته می شدند ولی لوایح دولتی و صورت جلسات دولتی در خصوص سختی انجام این کار این مدت را همیشه مورد دستخوش قرار می دهد.
جواد، پسر حاج اصغر مرده شور که ده سال پیش باز نشسته شده، به همراه بهرام پسر خاله اش به عنوان نیروی پیمانی حدود نه سال و یازده ماه است که در مرده شور خانه ی بهشت زهرای تهران مشغول کار هستند. اصالت آنها مازندرانی است . و آنها در روستای پدری شان یعنی روستای خالخیل از توابع شهرستان چهار دانگه به دنیا آمده اند. در این روستا کد خدایی وجود دارد به نام کربلایی محمد که ویژگی خاصی دارد. این پیر مرد با خدای دو زنه.او هر چه در دوران حیاتش پیش بینی می کرد به وقوع می پیوسته وهر آنچه به زبان می آورده محقق می شده. کد خدا که در بستر بیماری است و احساس می کند چیزی به پایان حیاتش نمانده به رخساره ی دخترانش نگاه می کند. او از زن دومش یک دوقلوی دختر دارد او از سالها پیش وصیت کرده که بعد از مرگش داماد هایش باید جنازه ی او را بشویند. در این روستا مرده شور وجود ندارد به خاطر باوری که در این خصوص هست. مردم روستا بعد از مرگ چند غسال و غساله در روستا باور کردند که غسال ها بعد از شستن چند جنازه خودشان هم از درون خون ریزی خواهند کرد و جوان مرگ شده و بزودی خواهند مرد. جواد و بهرام که از اهالی همین روستا هستند بعد از ورود به سنین جوانی و مشاهده ی وضعیت خوب اصغر پدر جواد که مرده شور بهشت زهرای تهران است و بعد از ده سال کار بازنشسته شده. به این امید به این شغل روی آوردند که بعد از ده سال بتوانند مثل حاج اصغر زود باز نشسته شوند و باقی عمرشان را به عشق و حال بپردازند. نه سال و یازده ماه از فعالیت جواد و بهرام در غسال خانه ی بهشت زهرا گذشته است ولی با شنیدن خبر افزایش مدت کار غسالان برای بازنشستکی به بیست سال حال جواد و بهرام گرفته شده است. این قانون و تثبیت آن هم منوط به جلسه ی هیئت وزیران است که به زودی برگزار خواهد شد.
از طرفی حاج اصغر مرده شور که ظاهرا مرد با خدایی است، بعد از بازنشستگی، دائما در حال تدارک مسافرت های گروهی برای زوار مشهد و کربلا است. او در حین سفر هایش به اماکن زیارتی دستی برای خود بالا می زند و چند زن بیوه را هم به صیغه نکاح موقت در شهر های زیارتی در اختیار می گیرد. موضوع داشتن زنان صیغه ای برای همه بر ملا شده است و از او چهره ای منفور و هول در میان بستگان و نزدیکانش آفریده است.
بهرام به شدت از شغلی که دارد نا راضی است و هر بار جواد را مورد شماتت قرار می دهد که باعث بدبختی وی شده است. بهرام همیشه آرزو داشته که بتواند سوار هواپیما بشود و به سفر برود ولی هنوز به آرزویش نرسیده زیرا که قیمت بلیط هواپیما همیشه گران تر از درآمدش بوده است. در عوض جواد به بهرام نقشه ی گنجی نیمه کاره نشان می دهد که بعد از باز نشستگی شان می خواهند سراغ آن بروند. و جواد با همین نقشه ی گنج نیمه کاره همیشه بهرام را امید وار نگه می دارد.
کرونا تازه تمام شده است و مرده شور خانه خلوت تر از قبل شده است. شنبه ی هفته بعد قرار است در جلسه ی هیئت وزیران موضوع بازنشستگی زود هنگام غسالان مشغول رسمی و پیمانی ، مورد بررسی قرار بگیرد.
از قضا چند روز مانده به برگزاری جلسه و روشن شدن تکلیف وضعیت بازنشستگی بهرام و جواد یکی از وزرای قدیمی دولت سابق سکته کرده و میمیرد. جواد و بهرام در حالی که در مرده شور خانه هستند و جنازه ی وزیر سابق را می شویند با هم صحبت می کنند که چگونه می توانند نظر وزرای حاضر در بهشت زهراکه برای تشییع جنازه آمده اند را به خود و شغلشان جلب کنند و بتوانند با آنها صحبت کنند که جان مادرشان رای به بازنشستگی زود هنگام بدهند و با افزایش سن بازنشستگی غسالان مخالفت کنند. در این حین از جنازه بادی خارج می شود و بهرام مقدار پنبه ی بیشتری به جواد می دهد که در مقعد جنازه فرو کند .
بهرام با همان لباس مرده شوری از غسالخانه خارج می شود و به میان چند وزیری که در حاشیه ی محوطه ی غسالخانه هستند رفته. آنها از او می ترسند. بهرام آنها را به آرامش دعوت می کند و حرفهایش را مبنی بر سختی کار می زند. یکی از وزرا قول می دهد که در جلسه ی شنبه حتما رای بر بازنشستگی زود هنگام غسالان خواهد داد. بهرام صحنه را ترک می کند . همه از او می ترسند و جمعیت از کنار بهرام متواری می شوند.
روز شنبه فرا می رسد . بهرام و جواد هر دو در آسایشگاه بهشت زهرا در کنار سایر همکارانشان نشسته اند و مشغول خوردن ناهار هستند. و به اخبار تلوزیون نگاه می کنند. اخبار اعلام میکند که جلسه ی هیئت وزیران موضوع بازنشستگی زود هنگام را نپذیرفته و با سیزده رای مخالف در برابر دوازده رای موافق این موضوع تصویب شده است و آنها می بایستی بعد از بیست سال کار بازنشسته شوند. در تصویر تلوزیون بهرام متوجه می شود همان وزیری که قول داده بود که موضوع را تصویب کند به عنوان آخرین نفر مخالف دست خود را بالا برده و مانع تحقق آرزوی بهرام و جواد شده است. غذا در دهان بهرام خشک می شود و غش کرده و به زمین می افتد.
بهرام نامه ی استعفای خود را آماده کرده است. جواد در مقابل بهرام ایستادگی می کندو مانع از این می شود که بهرام استعفا کند و خبر می دهد که فردا صدها نفر جوان تحصیلکرده برای مصاحبه ی شغلی به کار گزینی می آیند برای استخدام در غسال خانه. بهرام هر طور شده می خواهد استعفا کند و جواد حریف بهرام نمی شود.
فردای آن روز بهرام به کارگزینی بهشت زهرا می رود . در مسیر راه رو دهها دختر و پسر جوان را می بیند که منتظر گزینش و استخدام هستند. بهرام با آنها صحبت می کند که آیا برایشان مهم نیست که قرار است بیست سال مرده بشویند. دختر ها و پسرها هر کدامشان از محسنات مرده شور بودن می گویند و دهها ویژگی خاص این شغل را بر می شمارند. بهرام برگه ی استعفا در دست به اطاق کارگزینی وارد میشود. حاج اصغر و جواد آنجا هستند و چند جوانک دیگر که مشغول پر کردن فرم استخدام هستند. بهرام برگه ی استعفا را در جیبش می گذارد. حاج اصغر رو به بهرام میکند و به رییس کارگزینی می گوید برای هر دو تای این دو دوست یک ماه مرخصی می خوام تا به حج عمره بیایند. انشالله. بهرام از شادی در پوست خود نمی گنجد. باورش نمی شود که قرار است سوار هواپیما بشود. او دوباره قش میکند.
بهرام از حاج اصغر شاکی است و او را فحش می دهد. حاج اصغر به دروغ گفته که می خواهد آنها را به سفر حج عمره ببرد. و خودش به آنتالیا رفته است. این در خواست مرخصی بنا به خواسته ی جواد صورت گرفته که سراغ نقشه ی گنج بروند و آن را پیدا کنند. اگر پیدا نشد به کارشان ادامه دهند و اگر پیدا شد هر دو استعفا دهند. بهرام و جواد دست در دست هم به هم نگاه می کنند. نگاهی امیدوارانه.
آنها به روستا رفته اند و در منزل مادر بزرگشان که گوش های سنگینی هم دارد مستقر شده اند. نقشه روی یک پوست قدیمی کشیده شده است. جواد چند سال پیش نقشه را از دهان سگی گرفته که گوشه ای از آن را کنده و با خود برده است. نقشه نیمه کاره است. بهرام امیدی به یافتن گنج ندارد . بعد از تقلای زیاد متوجه می شوند که این گنج در خانه کد خدا است. آنها تصمیم می گیرند که شبانه به خانه ی کد خدا بروند و می روند. جواد مشغول ارزیابی نقشه است او در زیر زمین با گچ روی قسمتی از کف آن ضربدر می زند. آنها قصد دارند به آرامی شروع کنند به کندن زمین که ناگهان همه ی برق خانه ی قدیمی کد خدا روشن می شود و صدای فریاد های چند زن هم زمان دل شب را پاره میکنند. کد خدا مرده است.
بهرام و جواد که از لای پنجره می بینند که اهالی جمع شده اند خودشان هم از زیر زمین به آرامی بیرون می آیند و خودشان را به جمعیت می رسانند و شروع می کنند به تسلیت گفتن. یکی از اهالی که از آنسوی جمعیت جواد و بهرام را می بیند و آنها را می شناسد. بلند می گوید.
- بفرمایید این هم داماد های کدخدا. خودشان آمدند با پای خودشان. نگران نباشید هیچ سیلی روستا را نخواهد برد. موضوع عوض شده است و مردم به جای اندیشیدن به جنازه ی کدخدا اطراف بهرام و جواد جمع شده اند. جواد و بهرام از موضوع هیچ اطلاعی ندارند ولی کم کم مطلع می شوند و متوجه می شوند که نا خود آگاه در دامی افتاده اند که نمی توانند خارج شوند. می خواهند از جمعیت خدا حافظی کنند و بروند و فردا بیایند برای شستن جنازه ی کد خدا که اهالی مانع می شوند و می گوید یا همین امشب باید دو دختر کد خدا را عقد کنید یا دست و پای شما را خواهیم شکست. همه ی اهالی جمع شده اند. یکی از اهالی دو دست کت و شلوار نو و تازه آورده و بر تن جواد و بهرام میکند. جنازه وسط حیات است و در کنار جنازه سفره ی عقد بر زمین پهن شده است. جواد و بهرام مبهوت از این اتفاق ساکت به روبرو خیره شده اند و متحیر از این اتفاق گیج و مات به اطراف نگاه می کنند. در این لحظه حاج اصغر در حالیکه دو قلوی نوزادی در آغوش دارد هم وارد می شود. مردم روستا متحیر از این همه اتفاق حاج اصغر را به عنون کد خدای جدید که صاحب دوقلوی دختر شده است به همدیگر معرفی می کنند. حاج اصغر باورش نمیشود که کد خدا شده است.
سفره ی عقد پهن شده است. دو عروس پوشیه زده شده را کنار سفره عقد می آورند. بهرام و جواد که نمی توانند از مهلکه فرار کنند تقاضا می کنند که حد اقل قبل از عقد عروس را ببینند که با مخالفت حاج اصغر مواجه میشوند . این موضوع موجب تشویق کردن اهالی با غیرت می شود. جواد به بهرام می گوید بعد از عقد گنج و در میاریم و مهریه رو میدیم ومیزنیم میریم. عاقد می خواهد خطبه عقد را بخواند. برادران عروس قلچماق و داداش مشتی هستند . بزرگ ترین آنها با صدای بلند می گوید. مهریه ی خواهران ما یک جفت چشم است و داماد های ما اگر بخواهند خواهران ما را بد نام کنند چشمانشان را باید در بیاوریم. و عاقد هم تمکین می کند و مهریه ی عقد را یک جفت چشم قرار می دهد. حاج اصغر می خندد. جواد و بهرام هنوز عروس ها را ندیده اند. ولی عروس ها جواد و بهرام را دیده اند و هر کدام آنکه را که بیشتر خوشش آمده انتخاب کرده و کنارش نشسته است. بنا به در خواست مادر عروس که زنی است با وقار پرده از صورت دختر ها کنار می رود و بهرام و جواد با دیدن عروس هایشان فر می خورند. اهالی هم قبلا این دختران را به این زیبا یی ندیده اند. دختر ها از جایشان بر می خیزند و در مقابل چشمان بهرام و جواد چرخی می زنند و با یک چشمک جایشان را عوض میکنند و کنار جواد و بهرام می نشینند. جواد و بهرام به هم نگاه می کنند و هر دو بر خاسته و جایشان را عوض میکنند تا دختر دل خواسته ی شان در کنارشان قرار بگیرد.
خطبه ی عقد به زیبا ترین شکل ممکن برگزار می شود و رقص و پای کوبی هم همینطور و جنازه بر زمین مانده است که آسمان در یک لحظه به هم می پیچد و طوفانی عظیم همراه بارش شدید تگرگ و باران را استفراغ می کند. همه ترسیده اند. مراسم عروسی تمام شده است. یکی از اهالی می گوید کد خدا به این وصلت راضی نبوده و همه ی ما در سیل امشب غرق خواهیم شد. مردم و اهالی روستا می بینند که سیل از کوه به سمت روستا می آید . آنها به شدت ترسیده اند. جواد زیر باران در حالی که خیس خیس است رو به آسمان کرده و رو به خدا می گوید- دیگه کافیه هر کاری خواستی با ما کردیم . دیگه بد قولی بد عهدی نداشتیم. ما تا آخرش هستیم و جا نمی زنیم . تو هم سر حرفت باش . اهالی می بینند که مسیر سیل به سمت رودخانه و کانال راه باز کرده و از بالای روستا تغییر مسیر داده است. جواد به چشمان همسر تازه اش نگاه می کند باورش نمیشود این دختر همان همبازی کودکیش بوده که او را بر دوش سوار می کرده تا به صحرا بروند برای بادبادک بازی بهرام هم همسرش را می شناسد او همان دختری است که زمانی که ده سالش بوده قول داده بوده که در بزرگسالی او را خواهد گرفت.
در مرده شور خانه بهرام و جواد جنازه ی کد خدا را لخت می کنند و او را روی سنگ شستشو می گذارند تا بشویند.میخواهند سدر و کافور به جنازه بزنند که متوجه میشوند سدر و کافور حاوی ماده ای سمی است که می تواند از پوست نفوذ کند و مرگ آفرین شود. و آنجا می فهمند که چرا غسالان قدیمی مرده اند. آنها ابتدا او را به رو می خوابانند و می شویند و در دهان و بینی و گوش های وی پنبه می چپانند. سپس جنازه ی کد خدا را دمر می خوابانند. باور نکردنی است. خالکوبی نقشه ی گنج جواد پشت کد خدا هم هست. بهرام به جواد اشاره می کند تا با موبایل عکس بگیرد. او این کار را می کند ولی با ورود چند نفر از اهالی به غسالخانه. جواد هل شده و گوشی از دستش افتاده و درون آب کف غسالخانه غوطه ور می شود.
شب هنگام جواد و بهرام در خانه ی کد خدا نشسته اند. تازه عروس هابرای آنها چای و شیرینی می آورند. جواد و بهرام هر دو پکر هستند و چیزی نمی گویند. با اصرار همسر بهرام جواد نقشه ی گنج را می آورد و آن را جلوی دختران باز می کند . همه در تعجبی عمیق هستند. در این لحظه مادر تازه عروس ها وار می شود . برای دختران و داماد هایش کاچی پخته است. او همراه خود زنبیلی پارچه ای دارد . او کنار این دو زوج می نشیند و دست در زنبیل کرده و پوستی چرمی را در می آورد و آن را جلوی بهرام و جواد می گذارد. نقشه ی کامل گنج است. و می گوید که این هدیه ای است از طرف کدخدا برای شما .روحش شاد .
جواد و بهرام خرسند از این موضوع بلافاصله بر می خیزند و با همسرانشان به دنبال گنج می گردند. همه ی زیر زمین و همه جایی را که می شد به آن فکر کنند کنده بودند. نا امید کنار حوض آب می روند و لبه ی حوض می نشینند . کنار حوض مجسمه ی گاوی هست قدیمی . بهرام کنار جواد روی زمین دراز می کشد و مشغول نالیدن از روزگار است. که ناگهان تصویر کد خدا را بالای سرش میبیند و ازشدت ترس به خودش میشاشد و قش می کند. در حین این دست و پا زدن ها محکم پایش به پای جلوی مجسمه ی گاو می خورد. پای گاو می شکند و مجسمه محکم به زمین می افتد / شکافی میان شکم گاو باز می شود . دستی به میان شکاف می رود و سکه ی بهار آزادی بیرون می آید. سکه رو به آسمان رو به نور
آخرین سکانس:
بهرام و جواد هر دو مشغول کار در غسالخانه ی بهشت زهرا به عنوان استاد مرده شور هستند. آنها افتخاری به همه ی غسال خانه ی کشور می روند و مرده شور های جدید پر ورش می دهند. و جواد به بهرام قول داده که همه ی مسافرتها تا جای ممکن با هوا پیما انجام شود. آنها قرار است به عنوان سفرای فرهنگی و آموزش مرده شوری به مسلمانان ونزئولا به آنجا بروند.
حاج اصغر هم وصیت می کند که جنازه اش را باید داماد هایش بشوید و داستان اینجا تمام میشود با نوشتن جمله ی
این ماجرا ادامه دارد.
پایان