اطراف ما پر از بوروکراتها، جزوهنویسها، ملانقطیها، پیروان نقشه و دستورالعمل، کارگران قابل جایگزین و کارمندان ترسوست؛
همهی اینها رنج میبرند. علت رنج آنها این است که نادیده گرفته میشوند، حقوقشان کم است، از کار بیکار میشوند و اضطراب و دلشوره دارند.
منشأ این رنج و عذاب را میتوان در تمایل سازمانها برای تبدیل کارمندان به چرخدندههای قابل تعویض در یک دستگاه عظیم جستجو کرد. هر قدر جایگزینی افراد راحتتر باشد، درآمد آنها میتواند پایینتر باشد.
آدام اسمیت در کتاب ثروت ملتها، به وضوح بیان میکند که کسبوکارها برای موفق شدن باید تولید محصولات را به امور کوچکتری تقسیم کنند؛ اموری که توسط کارگرانی با حقوق پایین قابل انجام باشند و از دستورالعملهای ساده پیروی کنند.
مایکل ای-گربر (Michael E. Gerber) در کتاب افسانهی کارآفرینی از مدل کسبوکاری صحبت میکند که توسط افرادی با کمترین سطح توانایی اجرا میشود. در این مدل، کارمندان مورد نیاز باید دارای کمترین سطح توانایی لازم برای تبعیت از خواستههایی باشند که برای هر کدام آنها در نظر گرفته شده است.
تمام هم و غم ما باید وجود انسانهایی غیرقابل جایگزین باشد. نیازمند افرادی متفکر، انگیزهبخش و مسؤولیتپذیر به معنای واقعی کلمه هستیم.
· به بازاریابهایی احتیاج داریم که توان رهبری داشته باشند،
· به فروشندگانی که توان خطر برای ایجاد ارتباط بین انسانها را داشته باشند و
· به تغییرآفرینان پرشوری که حاضرند در صورت لزوم، برای ایجاد تغییر، از سوی دیگران طرد شوند.
هر شرکتی به یک مهره حیاتی نیاز دارد، کسی که بتواند همه چیز را درکنار هم نگه دارد و تغییر ایجاد کند. ما در کسبوکار به افراد هنرمند نیاز داریم؛ هنرمندان، افرادی نابغه برای یافتن پاسخهای جدید، ارتباطات جدید یا روشهای جدید برای پیشبرد امور هستند. این شخص کسی نیست جز خود شما.
این فرصتی برای شماست. یک کارمند غیر قابل جایگزین که انسانیت، ارتباطات و هنر را با خود برای شرکت به ارمغان میآورد.
اگر کسبوکاری که ایجاد میکنید، پر از قوانین و رویههایی باشد که برای استخدام افراد ارزان طراحی شدهاند، مجبور خواهید بود که بدون انسانیت، شخصیسازی و ایجاد ارتباطات، محصولات خود را به تولید برسانید.
چطور امکان دارد میلیاردها نفر را به دفن نبوغشان، پشت کردن به رؤیایشان و باور به اینکه باید صرفاً کارمندی تابع دستورات در یک کارخانه باشند، وادار کرد؟
به عقیدهی من کلیدیترین بخش کار این وعده بود: نیازی نیست فکر کنید، فقط از این دستورات پیروی کنید. کارتان را انجام دهید، نیازی نیست مسؤولیت هیچ تصمیمی را بر عهده بگیرید. مهمتر از همه، لزومی ندارد که از نبوغ خود استفاده کنید.
در کلیهی شرکتهای سراسر جهان، افراد منتظرند که از کسی دستور بگیرند. البته بسیاری از ما وانمود میکنیم که دوست داریم قدرت کنترل و اختیار داشته باشیم و انسانیتتمان را وارد کار کنیم. ولی در کوچکترین فرصت و با یک چشم بر هم زدن، دست از آن میکشیم.
هر پروژهای، اگر به اندازهی کافی به تکههای کوچکتر و قابل پیشبینیتر قابل تقسیم شود، میتواند تقریباً رایگان انجام شو؛ مثل ویکیپدیا.
بخش ترسناکش اینجاست: برخی رؤسا تمایل دارند که کارمندانشان به ترک مکانیکی آنها تبدیل شوند.
ماهیت تولید انبوه این است که تمامی قطعات قابل جایگزیناند. زمان، فضا، افراد، پول و مواد اولیه، همه و همه مقرون بهصرفهتر شدند؛ چرا که هر قسمت جدا و قابل پیشبینی بود. قانون هنری فورد این بود که در ازای جستوجو برای قابلیت جایگزینی و استاندارسازی مداوم، قید منافع کوتاهمدت را بزند.
بسیاری از کارمندان اداری لباس یقهسفید میپوشند، ولی در واقع هنوز مشغول کار در کارخانه هستند. به جای راهاندازی دستگاه پرس، مشغول استفاده از یک مداد، پردازش درخواست یا تایپ با یک صفحه کلید هستند.
اشتغال به یک شغل کارخانهای حالت طبیعی انسان نیست. تا همین اواخر، این موضوع در دل انسانیت جایی نداشت. از لحاظ فرهنگی شستوشوی مغزی شدهایم تا باور کنیم که عدم مسؤولیتپذیری و پذیرش سلسهمراتب که از شغل کارخانهای نشأت میگیرند، یک گزینه، یا تنها گزینه و حتی بهترین گزینه است.
کودک لبخند میزند، سؤال میپرسد، لمس میکند، پاسخ میدهد، واکنش نشان میدهد، امتحان میکند و به کاوش میپردازد.
آیا میتوانید مانند کودک باشید؟
در جایی از زندگی این قابلیت را از شما گرفتهاند. واقعاً شرمآور است، چون آنچه کودک دارد دقیقاً همان چیزی است که احتیاج داریم.
امروزه امکانات تولید عبارتاند از: یک لپتاپ متصل به اینترنت. شما هم میتوانید یک تولیدکننده باشید.
تنها راه برای اینکه غیرقابل جایگزین باشید این است که متفاوت باشید. در کارتان احساسات به خرج دهید، تعاملاتی ایجاد کنید که سازمانها و افراد به آنها اهمیت میدهند.