ما چهل ساله های سالخورده و بلاتکلیف ... خسته از رفتن ها و نرسیدن ها، زنانی در آرزوی ای کاش مرد بودن ها و مردانی در حسرت لحظه های با خیال راحت آسودن ها
نسل مودب، خاموش، سر به زیر، مهربان، نسل مردمدار، زود باور، قابل اعتماد، اما پر حسرت، خسته و تنها
نسل جوانی نکرده پیر شده، کمر خم کرده در زیر آوار جنگ، قحطی و دروغ، لبریز از حرفهای ناگفته جامانده در دل، خط خطی های محصور شده در نگاه و فریادهایی فروخورده در گلو از جنس عشق، نفرت، اعتراض ...
نسلی سالخورده تر از پدرانمان و بازیگوش تر از کودکانمان، جامانده در حیرانی و سردرگمی نوجوانی و قلبی عاشقی نکرده و مهجور مانده
چهل ساله ایم در شناسنامه و انگار چهارصد سال زیسته ایم که چه زیستنی، اسیر قوانین دست و پاگیر و نانوشته ای به نام عُرف، بلاتکلیف و تنها و سراسر آرزوی ای کاش های پر تکرار و خدا کُنَد های بی انتها و دعاهایی که انگار هرگز به آسمان نمی رسند.
خسته و سرگردان و بی مقصدیم در کوچه پس کوچه های تنهایی و حیرانی ... و ای کاش که ... و ای کاش
نه! نه رفیق، دیگر از ای کاش ها نخواهم گفت ... بیا کاری کنیم
بیا در یکی از همین لحظه های خسته و بی مقصد، دست های تنهایی یکدیگر را بگیریم و پیش رویم . دور شویم از کوچه های ناتمام ولی بن بست سردرگمی، پشت سر بگذاریم گذشته ی بی گذشتِ سراسر بغض و ناکامی مان را.
بیا تا میانسالی مان را هنوز در تلخی و سکوت و روز مرگی و روزمرّگی و سرگردانی میان باید و نباید های نخ نما حرام نکرده ایم، تا برق چشمانمان برقرار است و دستهای مان هنوز نمی لرزند و قامتمان استوار مانده، تا هنوز دچار فراموشی حال و بازگشت به گذشته های دور نشده ایم، بیا تا به هم "دچار" شویم، قدم بزنیم، چای بنوشیم و فیلم ببینیم. با هم حرف بزنیم ... تا کمی رها شویم از کوبش و تکرار واژه ها در سکوت خود
بیا باز کنیم دست و پای ذهن مان را از قراردادهای بی منطق روزگار و جا بگذاریم دغدغه های ناتمام را در همان کوچه های بن بست، بیا در کنار هم "قرار" بگیریم ... بیا کمی فقط کمی زندگی کنیم و خوب می دانی که این روزگار چه قدر "زندگی کردن" را به ما بدهکار است.
مریم همین حالا همین جا ... پنجشنبه ص22/12/1398 - نوشته ی قدیمی
مریم قربانی