فکر میکردم اینکه وانمود کنی از کسی نرنجیدی یک قدرت بود. قدرتی که انگار کسی روی تو تاثیری ندارد. اینکه کسی نتواند با حالات تو بازی کند. قدرتیکه تو را از ابراز احساسات بی نصیب میکند. باور بکنید آنکه نتوانی حس خودت را به کسی که دوستش داری بگویی سخت است؛ البته که سخت برایش کماست و این اچحافیست در حقش اما چه کنم کلمهای که بتواند بیانش کند وجود ندارد.
همان قدرت ارام ارام روحم را در اسیاب بزرگ خودش خرد میکرد آن هم نه یکباره که در فرآیندی پیچیده و طولانی. نمیتوانستم بگویم از چیزی غمگینم،نمیتوانستم بگویم از دستت ناراحتم و نمیتوانستم بگویم آهای! دوستت دارم ها!!
همین قدرت روزی زمینم زد و پوزهام را در خاطراتم مالید. تکه تکه شدم و توان نگاه به آن خاطرات را نداشتم. کسی بگوید عاشقتم و تو لام تا کام نگویی... خاطراتم را از شرم نمیتوانستم به یاد بیاورم و نمیتوانستم از یاد ببرم!
اگر میتوانستم دوباره لب بگشایم و جلویش سخن برانم بی هیچ وقفهای میگفتم: « از اینکه بودی، دوستت دارم! از اینکه تمام خاطرات خوبم با توست،دوستت دارم!
از اینکه مرا آرام میکردی، دوستت دارم!
از اینکه دوستت دارم هم دوستت دارم!! »