ماجراهای من و بابا
در تمام طول زندگیم تنهایی رو دوست داشتم ، از بچگی اتفاقاتی که برام میفتاد رو به ندرت واسه دیگران تعریف می کردم ، بعدا که بزرگ شدم فهمیدم تو دنیای مدرن بهش میگن درونگرایی ، و من یه درونگرا بودم انگار!!!!
درونگرا ،افسرده،خودکفا...یا هر اسمی که بهش بچسبونیم اهمیتی نداره ، مساله اینجاست که من تنهاییمو دوست دارم ، و معمولا از اون دسته آدمها هستم که موضوعی واسه صحبت کردنپیدا نمیکنم، نه شروع کننده بحثم نه چندان ادامه دهنده ....شاید فکر کنید خیلی کسل کننده و حوصله سر بر هستم ، بله درست فکر میکنید ? ولی خب مهم نیست ?
حالا شما تصور کنید منی رو که در سکوت نشستم رو مبل ولی خب در جمع خانواده ، تو یه خونه ۸۰ متری مثلا فاصله من از روی مبل داخل حال ،تا اتاقم ،شاید ۵ ثانیه باشه ، ولی باور کنید از جام که بلند میشم تا میرسم تو اتاقم صدای بابامو میشنوم که به مامانم میگه ،این کجا رفت؟چرا رفت ؟بعد دوتایی شروع میکنن به صدا زدن من ، بابام واسه بیرون کشیدن من از اتاقم کلک هممیزنه ، مثلا میگه بیا چایی ریختم برات ، یا میگه بیا این فیلمی که دوست داری شروع شد.....بعد از یکربع هم مامانمو میفرسته که ببینه من چرا اومدم تو اتاقم و نمیرم پیششون بشینم !
حالا من این وسط دوتا حس کاملا متضاد رو تجربه میکنم ، یکی اینکه ته دلم غنننننج میره از اینکه بابام انقد حواسش بهم هست و دلش میخواد همش کنارش باشم ، از طرفی دلم می خواد دست از سرم برداره و بزاره تو حال خودم باشم
شاید یه روزی بتونم یه خونه فسقل نمکی بخرم و زندگی مستقلمو محکمتر شروع کنم?