اون روزها ، نمیدونستم حس به پسر عمم دارم یا دختر عمم ولی بیشتر برام حالت بازی و کمی لذت خاص داشت . درگیر همین حس بودم که یه شب وقتی خونه بودیم آسو و انا رو دیدم پچپچ میکنن ، این پچ پچ ها تا صبح ادامه داشت ، صبح زود همگی حاضر شدیم بریم مدرسه،آسو سه تا لقمه بزرگ نون و پنیر و سبزی گرفت ، و سر کوچه از من خداحافظی کردن . من هم به مدرسه رفتم ، کلاس ساعت هفت و نیم شروع میشد ، من ساعت ده دقیقه به هفت مدرسه بودم، توی دلم گفتم چرا آسو منو انقدر زود فرستاده مدرسه ، هیچ کسی هنوز نیومده بود ، یواش یواش بچه ها زیاد شدن توی حیاط ، تا زنگ بخوره مشغول بازی شدم با بچه ها ، که یهو دیدم اسو دستمو گرفت گفت بیا بریم، بدون اینکه سوالی بپرسم باهاش رفتم جلوی درب مدرسه انا بود ، با تعجب نگاهش کردم ، چرا مدرسه نرفته بودن اینها، از بس که تند تند راه میرفتیم نمیتونستم حرفی بزنم ، از درب مدرسه که خارج شدیم ، اسو و انا شروع کردن به دوییدن منم همراهشون دوییدم بدون اینکه بدونم چرا ، از مدرسه دور و دور تر میشدم خیالم راحت که امروز مدرسه نمیرم و چهره زشت خانم عزیزی رو نمیبینم ، چه بد که آدمها بچه هستند ، چه بد که چیزها رو دیر میفهمیم و تجربه ها رو به قیمت گزاف به دست میاریم بارها و بارها برای اینکه دست اسو رو گرفتم و دوان دوان از مدرسه خارج شدم تا این سن خودم رو نفرین کردم ، کاش هیچ وقت راضی به رفتن با آسو نمیشدم.
۲۹/۸/۱۴۰۳