Zizisaninaz
Zizisaninaz
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

The story of the imaginary girl

ما سه تا خواهر بودیم و یه برادر

برادرم بچه اول بود. امید هشت سال از من بزرگ تر بود بعد آسو خواهرم ، هفت سال از من بزرگتر بود، بعد انا خواهرم هفت سال از من بزرگتر بود و بچه آخر من الیا شش سال بعد از بچه آخر به دنیا امدم . همیشه مادرم می‌گفت اشتباه شد ، نتونستم سقط کنم، دیگه حامله شدم مجبور شدم به دنیا بیارم. این نظرش بود راجب به دنیا آمدن من سالها سر این حرفش و به دنیا امدن من بحث داشتیم.

پدرم کارمند فرودگاه بود . مادرم خانه دار. زندگی متوسطی داشتیم اگر پدرم خساست نمیکرد و غذا ها را در کمدش پنهان نمیکرد و میداد تا بخوریم ، اما ترجیحش این بود که غذا ها در داخل کمدش فاسد بشه تا ما بخوریم ، مغزش مثل مسلمانان افراطی بود که زن و بچه را گرسنه نگه دار تا محتاجت باشند.

در عوض شبهای که پدرم شب کار بود مادرم کارهای دوخت و دوز در خانه میگرفت و ما هم کمک میکردیم تا پول در بیاوریم پس انقدر ها هم گرسنه نمیماندیم این هم جز رازهای مگو بود که من هیچ وقت به پدرم نگفتم.

دنیاسال
Instagram zizi.sani.naz
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید