ما سه تا خواهر بودیم و یه برادر
برادرم بچه اول بود. امید هشت سال از من بزرگ تر بود بعد آسو خواهرم ، هفت سال از من بزرگتر بود، بعد انا خواهرم هفت سال از من بزرگتر بود و بچه آخر من الیا شش سال بعد از بچه آخر به دنیا امدم . همیشه مادرم میگفت اشتباه شد ، نتونستم سقط کنم، دیگه حامله شدم مجبور شدم به دنیا بیارم. این نظرش بود راجب به دنیا آمدن من سالها سر این حرفش و به دنیا امدن من بحث داشتیم.
پدرم کارمند فرودگاه بود . مادرم خانه دار. زندگی متوسطی داشتیم اگر پدرم خساست نمیکرد و غذا ها را در کمدش پنهان نمیکرد و میداد تا بخوریم ، اما ترجیحش این بود که غذا ها در داخل کمدش فاسد بشه تا ما بخوریم ، مغزش مثل مسلمانان افراطی بود که زن و بچه را گرسنه نگه دار تا محتاجت باشند.
در عوض شبهای که پدرم شب کار بود مادرم کارهای دوخت و دوز در خانه میگرفت و ما هم کمک میکردیم تا پول در بیاوریم پس انقدر ها هم گرسنه نمیماندیم این هم جز رازهای مگو بود که من هیچ وقت به پدرم نگفتم.