به گفته مادرم ، پدرم قبل از تولد من یک سال رفته بود ژاپن کار کرده بود با پول اون یک سال به ایران برگشته بود و خانه ای که حالا ما در آن سکونت داشتیم رو خریده بود ، خونه ایی بود دوطبقه ، ته یک کوچه بزرگ، بیشتر اوقات پدرم طبقه پایین بود و ما را طبقه بالا میگذاشت و در خانه را قفل میکرد ، به مادرم با تمام وجود شک داشت ، اما هرگز نفهمیدم چرا ما را هم زندانی میکرد ، طبقه بالا همان بالا پشت بام بود ، اما یک اتاق هم داشت ، محوطه بالا پشت بام را چند تا دونه مرغ و خروس خریده بودیم اکثر اوقات تخم مرغ همین مرغ ها را میخوردیم ، اما اجازه کشتن مرغ و خروس را نداشتیم ، چون پدرم اجازه نمیداد .
امید کلاس هشتم میرفت
آسو کلاس هفتم و انا همراه اسو یک مدرسه میرفتند انا کلاس ششم بود
من هم تازه امسال باید میرفتم مدرسه.
از مدرسه خوشم نمیامد ، معلم بداخلاقی داشتم خانم عزیزی، مدرسه یک زیر زمین داشت که مدیر همیشه میگفت بچه های بد را انجا حبس میکند ، هر روز که میخواستم برم داخل کلاس نگاهم به آن زیر زمین بود ، تا ببینم کسی کمک میخواهد یا صدای گریه میاید اما خبری نبود نه صدایی نه نوری هیچ تماما هیچ .